پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هنگامه ی سحر استدهقان به کشتزار رفته وتندر غریو برداشتهآذرخش فرود آمدهرود به کناره بازگشته وزمین از سبزه شاداب آسمان، تازه از باران وتاک، قطره قطره پُربار وجنگلِ تابناکایستاده، در انتظارِ آفتابطبیعت سَربرداشته ازسِرّ این همه آفرینندگی وروحِ زندگیدر چرخشی میانِ زمین و آسماناز زبانِ پرندهدر ترانه ای جاری ست...
شب است سرت را بگذار رویِ زانوانم می خواهم دوستت دارم را لابه لایِ گیسوانت بکارم... عشق ️️️...
ای رودِ عطرافشان و خوشبومی آیی از آن جنگلِ کاج، گُل های آن کوهدر خود نشانِ راستی و روشنی را می کشانیهر روز خورشیدِ سحر در تو روان استهر شب برای ماه شعری می سراییتو شادیِ روحِ خداییاز آسمان ها آمدی، از قلّه ی کوهبا خود نشاط و زندگی رااز مرزِ شب ها می بری تا سینه ی دشتتا وقتِ گُلگشتبا بادها می خوانی از دورآوازی از نورآوایی از شورچون قایقی بر چینِ دریا می نشینیگهواره ی خود را به دریا می نشانیدر ساحلِ هور...
شبانه گام می نهم به راهجاده در میانِ مِهدشت، گوش بر ندای آسمانستاره ها به گفتگووَه ... که آسمان چه پرشکوه و دلکش استزمینِ سبزخواب رفته در تلألویی غریب ...من چه خواستم از زمان؟جز که روحِ زندگی بتابد وسازِ دلنشینِ عشقگاه گاه به گوش آید وماه، بر بلوطِ پیربر فرازِ باغچهچون نسیمِ شبخانه سازد ونور پراکَنَد...
مرغِ آوازخوان جلوی پنجره استخطِّ زردی چو موی ابرویشمی زند طاق بر دو چشم ِ سیاهدیده های زلال و نافذِ اوهمه سو می دود چو باد به دشتچندبار، نوک به شیشه می زند، انگارصاحبِ این اتاق در خواب است!می پرد در سکوتِ آبیِ نورو نگاهِ غریبِ من به دنبالش...
جوان، آهنین پنجه، زرّین عقابا!که خلوتگهِ مِهر رابر ستیغِ دماوندبه دامان گرفتیو حجمِ طبیعتبه زیر پَر و بال هایت نشستهکنون از دِژِ اوجِ صخرهنگاهی بیافکنبه لغزیدنِ موج های پُر از چینکه سیمینه تَن سوی ساحل روانندو چون آذرخشیفرود آی و بر موج بنشینکه سرکش چو امواج دریاست، قلبِ دلیرت...
نام تو در نغمه ی پرنده بود وبانگِ خروسِ صبحنام تو در ستاره ی برف بود وزمزمه ی جویباراکنون نام تو در خوابِ ترانهدر بال هایی که اوج می گیرندروی پنجره های آبیِ آسمانِ بلند نوشته شدهنام تو آهی ست در ژرفای ذرّه ای بی نامبه یاد می آییدر تپّه های نقره ایدر دودِ آبی رنگ، بر فراز کوهستانمن برایت ترانه خواهم خواندهم نوا با تمامِ زمزمه ها...
هرجا که گُل ها می شکفتندهرجا پرنده در پناهِ سبزه ها آواز سردادوقتی گُلِ مهتاب در تالاب رقصیدوقتی گُلِ خورشید هم از نور نوشیدوقتی که دنیا چشمِ خود از خواب بگشادمن در دیاری دور، دور از تیرگی هادر یاد خواهم داشت:خورشیدِ زیبا را که هر روزدر خانه گُل می کرد، آرامآری! برایمزیباترین خورشیدِ عالم بود، مادر...
در زیر بوته ی گُل سرخخورشیدشعاع های زرّین خود رادر میان علف هاظریف می بافدو آبرهگذرِ همیشگیِ غربتِ دشتاز میانِ بافته هاخاطرات را می شکافد ......
بر صبحِ شاداب و شبنمِ بهار، سلامبر نوای سبزِ جنگلیبر مدارِ آسمانِ آبی و سپید ...ای رنگ های رفته به مژگان!در باغ با من شکفتیدای رودها!در دشت با من سرودیدای سایه های بسته به رفتار!ای کاش از اعماقِ روحمباخبر بودیدای کاشآهِ مرایک بوته می دید ویک روز می پرسید:آیا برای من تو می خندی؟!...
در کهکشانچه نیازی به واژگان؟!در بیکرانِ آبیِ این آسمانِ پاکجریانِ هم نوای مدارِ ستارگان منظومه های نور در بیکرانه هاعشقی نهانی و پُر رمز و راز رابر موجِ آرزوی فراموش گشته اتتقدیم می کندنوری سپید می دمد وبا نشانِ عشقآشفته خوابِ پُر از روزمرّه گیاز چهره ی ضمیرِ روشنِ تو می زداید ودل را ز رنج و دردتطهیر می کند...
تالابای نقره ی مذاببنگر ساحل راکه با موجِ پُرشکنِ رودشِکوه سرداده چون دیدگانِ چشم اندازِ ناب ... مرغابی ها در آفتاببا بال های ابریشمیدر میانِ رنگین کمانِ خیزاببازتابِ طلاییِ مِهرندبال می گشایند، بی شتاببا رایحه ی علف های سبزپرواز می کنندبا عطر گُل های نیلوفرِ خوابتا چشمه ی مِهرتا فرازِ زیباییهم رکاب...
دخترِ خورشید با موهای روشن تر از نورِ مشعل بی هیچ آرایه ای جز تاجِ بافته از رنگِ گُل های صبح جلوه می کند ...صورتِ زیبایشزلال تر از هر چشمه نرم تر از حریر است وشکوفاتر از گُلِ سرخ هر روزسرزنده تر از آب، برمی خیزدطلایی تر از طلا می تابدو بلبل، این قاصدِ بهاراز زبانِ اشتیاقبرایش ترانه می خواند...
شب را بہ شعرهایم می بافمشعرهایم را به پنجرهپنجره را بہ نگاهم گرم نمی شوم جزبهآغوش تو... ️️️...
مادر ای روشنیِ خاموشای شُکوهِ مقدّسبخاطر میآورمروزهای دورِ بیغروب راکه بوسه بر دامانت میزدم وچشم در چشمهایت میدوختماکنون تو ایستادهایزیرِ پَرَکهای برفبا گامهای سبزای الههی اندوه!در شبهای سپید، نامت آهیست نامتناهیکه آهسته میپیچد در درّههای بینامنغمهای است درخشنده، در سرودِ گنبدهای فیروزهفاممادر! ای شبنشینِ سپیدهدم زادهدر آن مِهِ آبیرنگ، بر فرازِ کوهپنجره را برافروز و دست به دعا بگشایکه سخت محتاجم...
ماهی، روشنیِ دریاست ودریا، آیینهای که ماه در آن میاندیشدآندَم که شب آرام نزدیک میشودچشمانِ دریا پلک میزندآه! ای خرمنِ سپیدِ مهاجرای ابرِ مهربانرهایم کن از زمینبگذار همچو نوربگذرم از هرچه آیینهستبگذار در لانهی پرندهایدر لابلای پردههای باد، بخوابمبگذار پَر کشم تا ماهآنگاه در صفحههای نوردرطول و عرضِ سطوحِ زلالِ شببا یک سبد نگاهستاره بچینم از آسمان تا صبحدمبا یک بغل گُلِ کوهییک طبق بلورِ مِهر رانثارت ساز...
دوباره بهار_______روزی پرندهها با ساقههای سبز به منقار، میرسندو بر سفالهای آبیِ روشنتصویرِ بالهای پُر از رقص میکشندبر فرازِ باغهادر پشتِ این زمانبرگهای لیمو دوباره برق میزنندو از دوردست، عطرِ نعنابوی بهشت را میآوردو باد مثلِ پرندهای که نغمه نخواندهمحو میشود ...و کنارِ خورشیدِ سرخفامِ غروبدرختِ روشنایی میافروزد ......
آنسوی دریاها زمینی استبا فرشی از آبمردانِ قایقران سحرخیزبر مَرکبِ بادچون عطرِ شاخِ پرشکوفهرد میشوند از هر درِ بازتا بادبانها را برافرازند از خوابآنگاه در پهنای ناآرامِ دریادل را سپارند بر بالِ موج وآهنگ سازنداز آن زمینِ آسمانیاز تپّههای نقرهای، از درّهی گُلاز ژرفنای مخملِ سبزاز لنگرِ خاک ...پاروزنانِ فصلِ طوفانجاپایشان سبز است در یادبا بالهای آسمانی، لبخندِ آبیتندیس میسازند از ابریشمِ عشقدر تار و پودِ ...
بخوان که نجوایتلطیفتر از شکوفه و برگهای نازکِ علف استشاید که در خیالِ روشنِ ماهی، به خواب رَوَم، شایدآنَک به شبگیرکدام خواب در کدام آسمان جایِ تو بود؟اینک چهسان به بالِ شکستهپرواز کنم به تصویرِ بیرنگت؟آه! ای نواهای مُغانیرمزِ عشق رابه سطرِ زبانِ فلوتِ کهنه ریزیدتا بیسبب از ذهنها عبور کنداینک تو ای ابرِ آبیِ اشک!رویای روشنِ عشق رارستگاری بخش...
شبها که درخشنده چشمِ ستارهبر امواج میلغزدآرام میشومگویی هزار چراغ در دلِ او آرمیده استدریا نگاه میکند مرا، لبخند میزندامّا از هیچ کجا کلامی نمیآیدگویی جهان جامهی سردِ یخی به بَر کرده وآتشی در آبِ منجمد افروخته ...آه! دریا! من ایستادهامدر خیزابِ تصاویرِ سایههااینک ستارهای بفرست از دلِ امواجتا مرا به آسمان بَرَدتا به شاخهای سبز، ستاره آویزمو بادِ نقرهایدوباره به گوشِ خیالمترانهای خوانَد...
در عمقِ دریا میرومشاید که مرواریدِ بیشکلی بیابمآنجا نوای سازدر پردههای بیصدا چون نبض، بیدارآوازِ ماهیها سکوت وآوای چنگِ زندگی در دستِ عشق است هر تارِ گیسو سرخوشانه مینوازدآهنگهای آبی و سبزآه! ...آیا شود کهمن آن تلألو را در انگشتان بگیرم؟آنجا درختی هست از نور و ستارهآنجا جهانِ پُرشکوهِ زیرِآب استاینک در آنگاهاز آرزوها ناگزیرمباید به قعرِ آبیِ دریا رَوَم بازباید به بیداری بهقدرِ طاقتِ خودرویا ببینم...
در خموشیهای آهگوش کن، زمزمهیچشمه را میشنویبا طنینی آرامصبح را منتظر استو پرنده بیداربا طلوع خورشیدبیقرارِ پروازو صدای بالَشرنگِ معصومیتِ باران استهیچ میدانیگر که یک صبح نخیزد چشمهو نباشد پروازآسمان، آه چه حزنی داردچه سکوتی چه غمیست در دلِ کوهستان ؟! ......
شب است و ماه با چراغ، نگهبانِ آسمانو سایهها فرو چکیدهعطرِ ماه را میپراکنندپرندگانِ کوچندهگویی که روشنیِ روز را برداشتهبا خویش بردهاندجائیکه با آواز، زمان بسازند وبا پرواز، فضا را نگارش کنندپنجرهای بگشا بر ابدیّتو با سکوتبر کلام شُکوهِ تازهای بخش_______________________...
____جهان آرام میگیرددر آن هنگام کز دستانِ خاموشتنوای ساز میآیدنوایی آسمانی کهبه نسیان میبَرَد هر بار، روحم را ز شبنم، چشم مییابد دلم در جستجوی خویشمیانِ خاطراتِ گمشده از مبدإِ والای آغازین از آن وقتی که «انسان» بست پیمان با خدای خویشو تقدیرش تعالی یافتو از زیباییِ افسانههای فانیِ دنیابه عرشِ کبریا آمدبه آنجایی که باغِ پردهها از جنس موسیقی و باران بودو روح آدمی در ساحلِ دریای شیرین پانهاده، غرق میگردید ...پس بز...
بوی عطر یاس می آید / تو اینجایی؟!...