پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتی که با تو دلم/ لبریزِ عاطفه اَست/بودن، کنارِ دلت/ جانخیزِ عاطفه اَست/از خاطرم نرود/ حرفی که گفته ای و/گلهای سرخِ جنون/ بر میزِ عاطفه اَستزهرا حکیمی بافقیبندی از یک چهارپاره...
آفتاب گندمین، نقاش زیبای نسیم صبح شد، آبی بکش تن پوش این جالیز را قند در پهلوی چای و نان هم آغوشِ غزل طرح لبخندی بزن، کامل بکن این میز را...
من میدانمکه اندوه من برابر استبا اندوه سواری که صدای سم اسبش رابا صدای خرد شدن آهسته برگهااشتباه میکندبا شب بوییکه تاریکی خود را از دست میدهدبا نارنجیکه تنها بر میز است......
گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی...
گفتی میز را بچین/می آیم/چقدر برف نشسته روی صندلی...
مات شدم از رفتنت .هیچ میز شطرنجی هم در میان نبود. این وسط یک دل بود که دیگر نیست...