دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
من میدانمکه اندوه من برابر استبا اندوه سواری که صدای سم اسبش رابا صدای خرد شدن آهسته برگهااشتباه میکندبا شب بوییکه تاریکی خود را از دست میدهدبا نارنجیکه تنها بر میز است......
گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی...
گفتی میز را بچین/می آیم/چقدر برف نشسته روی صندلی...
مات شدم از رفتنت .هیچ میز شطرنجی هم در میان نبود. این وسط یک دل بود که دیگر نیست...