یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز سر و جان زلیخا برود...
برای این همه صحرا که دستشان خالی است بهار، عیدی بی منت خداوند است...
عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ستکه اگر کهنه شود مَست ترت خواهد کرد...
هر کجا زن نیست، آنجا خالی از لطف و صفاستچون زنان گلهای سرخ بوستان عالَمند...
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولیمثل یک سال گذشته به تو مشغولم من...
آنقدر عزیزی که به هنگام جداییهر ثانیه در حسرت دیدار ، بگریم !...
شهدِ شیرینِ لبِ قندِ تو کافی نیست؟ هست!.آدمی جز بوسه هایت نوش می خواهد چکار؟...
عشق تو کافیست! عاشق در کنار بودنت.دلبرِ زیبایِ بازیگوش می خواهد چکار؟...
از درون سیه توست جهان چون دوزخدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
درد یعنی که شبی بین غم و بی خوابیهوس دیدن یاری که تورا کشت، کنی......
اگر برای ابد ، هوای دیدن تونیفتد از سر من چه کنم؟...
دیرگاهیست که افتاده ام از خویش به دورشاید این عید به دیدارِ خودم هم بروم…!...
سر زیبایی چشمان تو دعوا شده استبین ماه و من و یک عده اساتید هنر...
کاش آنجا که تو رفتی، غم عالم می رفتکاش این غربت جمعی، همه باهم می رفت...
دشمن اگر می کُشد، به دوست توان گفتبا که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟...
روز مادر،مادری شد داغداررسم مردی ای نباشد ،روزگار...
عشق یعنی در میان غصه های زندگییک نفر باشد که آرامت کند...
از تو تنها، وصف دیدارت نصیب ما شدهبرف تجریش است و سوزش می رسد پایین شهر...
کس را به خلوتِ دلِ من جز تو راه نیستاین در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد ......
هرگز نمی شود که تو را دید و بعد از آنجایی نفس کشید به جز در هوای تو...
نگو که رفتن پایان ماجراست رفیقخدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق !...
نیست در دیده ما منزلتی دنیا راما نبینیم کسی را که نبیند ما را...
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کسهر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست...
شده که سنگ صبور همه باشی امانتوانی به کسی درد دلت را گویی؟...
پاییز هم گذشت و دلت عاشقم نشدچشم انتظار سوز زمستان و بهمن ام...
در وصیت گفته ام هر عضو من اهدا کنیدجز دلم، تا نقش رویت را نگیرد دیگری!...
و در آن تارترین لحظه شبراه نورانی امید،عیان خواهد شد...
بُوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟...
گفتی بگو که با که خوشی در نبود منگفتم کسی به جز تو ندارم حسود من...
دارد لب من تشنگی بوسه ی بسیارچون مزرعه ی خشک، که دارد غم باران...
شد زمستان، عروس جهان، به صد امیدبار دیگر به تن کند لباس سپید...
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقیدرد تا مغز سر و جانِ زلیخا برود...
بی تماشایِ تو با این همه غم ها چه کنم؟تو نباشی گلِ من با شبِ یلدا چه کنم؟...
خوشم من با غم عشقتطبیب آمد جوابش کن...
در شب چشم تو میخوانم که غم ها رفتنی استقصه جانسوز غم هارا چرا باور کنیم؟...
فرقی نمی کند چه برایم نوشته دوستدشنام داده است، ولی "دستخط" اوست...
خزان آمد و دلبری کرد و در فکر کوچمهیا شو ای دل برای زمستان و برف...
در دلم غوغاست اما رازداری بهتر استچشم می دوزم به در ، امیدواری بهتر است...
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیممن که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی...
عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ستکه اگر کهنه شود ، مست ترت خواهد کرد...
لحظات شادی و غم، دو برادرند با همشبم و شهاب دارم، گلم و گلاب دارم...
هزار شب به سَحَر آمد و سحر شد شامولی شبی که تو رفتی ، سحر نگشته هنوز...
تا زمانی که رسیدن به تو امکان داردزندگی درد قشنگی ست که جریان دارد...
حتی اگر خیال منی، دوست دارمتای آن که دوست دارمت، اما ندارمت...
در صفحه ی شطرنج دل مات رخ ماهت شدمسرباز عشقت گشتم و یکباره گمراهت شدم...
روی ِ تمام ِ آینه ها ردّ ِ پای توستهرگُل،بهارِ کوچکی ازچشمهای توست...
عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی بوی یک تکبیتناگه، مست و مدهوشت کند..!...