پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خورشید را باروز می شناسند و روشنی را با نورش اما دریغ می دارد به گمانم دلگیر است یا دلش گیر است و هوایی که سوز دارد....
نیست شدم هست شدم نغمه ی جانسوز شدم سوز شدم ساز شدم از عدم آغاز شدمفیروزه سمیعی...
سخت این نیست که دشمن سر دارت بزندسخت این است که معشوقه کنارت بزندهیچ تا حال شده حرف دلت را بزنی!او به تو تهمت بیجای جسارت بزندهیچ دیدی که کسی آمده باشد از راهبنشیند به دلت دست به غارت بزندهیچ تا حال شده عشق...خودش را ببردآتشی بر همه ی دار و ندارت بزند!آه یعنی به یکی جان بدهی اما اوپای نامت الکی مهر حقارت بزندشوق: یعنی که بخواهی نرود از پیشتدرد: یعنی که فقط حرف اسارت بزندعشق: یعنی که سرت را به فدایش بکنیسوز: ی...
از تو تنها، وصف دیدارت نصیب ما شدهبرف تجریش است و سوزش می رسد پایین شهر...
با آمدنت دلم را روشن کردیبا رفتنت سیگارم را...تو بگوچگونه دل خاکسترم راگرم و پر نور نگه دارمبرای آمدنتبا رفتنت اردیبهشت ماندیگر گل نداددکان گلاب گیری مانکور شدتو بگوبرای آمدنت با کدام گلابکوچه را جارو زنمگر چه خیالی نیستچون تو مشغول بیل زدنباغ های دیگرانیفقط کاش دیگرباغ کسی از رفتنتشهریور نشودکه سوز باد پاییزی اشاستخوان سوز است...
با انگشت های خواب رفته ام پاییز خمار را ورق می زنم تا سوز صبح سرد این زمستان بیدارم کند حالامن مانده ام و مترسک های منجمدبرف پوش و سمفونی کلاغ های گرسنه....
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شدهبرف ِ تجریش است و سوزش می رسد پاییِن شهر...
سوز حرفای بعضی هااز سوز و سرمای زمستان بدتره...!...
دست سردی وسط سوز زمستان بودی زود دلبسته شدن عادت دی ماهی هاست......
آذر همان دخترِ عاشقِ سر به هواست! که بین عشق پاییز و زمستان بلاتکلیف میسوزد.. گاهی با گرمایِ پاییز؛ گاهی با سوزِ زمستان.....
مادرم پیامبری بود ...با زنبیلی پر از معجزهیادم نمی روددر اولین سوز زمستانیالنگویش را به بخاری تبدیل کرد...!...