پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
غنچگی کردی و بوییدن تو دست ندادهمه تن دست شدم، چیدن تو دست ندادپابه پا کردم و هی عقربه ها رفت جلودیر شد، لحظهٔ بوسیدن تو دست نداددلم از حسرت دیدار تو دریایی شدقدر یک قطره ولی دیدن تو دست ندادبا لبم وعدهٔ لبهای کسی جز تو نبودچه کنم؟ رخصت نوشیدن تو دست ندادآسمانی تر از آنی که خدایی بکنیخاکسارم که پرستیدن تو دست ندادبهزادغدیری...
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویمدل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی......
آنقدر عزیزی که به هنگام جداییهر ثانیه در حسرت دیدار ، بگریم !...
حسرت دیدار دارد دلم!با سنگ انتقام نشکن این آینه را......
می ترسم از روزهایِ پیری اماگر کنارم نباشیهیچ چیزی سرِ جایش نیستو من زنی تنها هستمکه در حسرتِ دیدارت می سوزد......
یا مقلب القلوب و الأبصاردر دلم ماند حسرت دیداردفتر عمر من ورق زده شدیکسال گذشت _یکسال بی بهارامسال" هیچ عایدم نشد به جزمعنای بی کسی و... مفهوم انتظارمن شمردم تا به سه ... نشد بازیمیسپارم این سه را به چهاربا آه _با زبان شکوه می گویمنفرین به تو ای چرخ روزگارباز عاشقانه میخوانم اگرکه نگویی : مرا با تو چه کار...
در حسرت دیدار تو آواره ترینمهر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست...