پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امروز نه آغاز و نه انجام جهان استای بس غم و شادی که پس پرده نهان است...
مشتاق توام با همه جوری و جفاییمحبوب منی با همه جرمی و خطایی...
بعد نومیدی بسی اومیدهاستاز پس ظلمت بسی خورشیدهاست...
همونجوری که اسم اتحاد قطره، بارانه شکوه حاصل جمع همه اقوام، ایرانه...
ای صنم خورشید تابان منی در جهان جان چون جان منی...
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازمشکسته بالی من در قفس نهان گردید...
زندگی بی عشق یعنی باتلاق آرزوبی تو رود زندگی مرداب باشد بهتر است...
یار جستم که غم از خاطر غمگین ببردنه که جان کاهد و دل خون کند و دین ببرد...
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی...
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم...
به دلم وعده ی دیدار تو دادم اماسهم قلبم ز تو آن قاب لب طاقچه بود...
ای دوست! جهان دمی ست و آن دم هیچ است بر عمر مبند دل، که آن هم هیچ است...
و دراین عمر که تنها سر ناکامی داشت با همه درد نجیبیم خدا می داند...
یک امروز است ما را نقد ایامبر او هم اعتمادی نیست تا شام...
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر...
خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کردهر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت...
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی...
زندگی طوفان سختیهاست اما چاره چیست؟ در دل طوفان شبیه بادبادکها برقص...
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم...
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبحهمیشه سوی رهت چشم انتظار من است...
توان با شوق کوهی را زجا کند فسرده خار نتواند ز پا کند...
بر دوستان رفته چه افسوس می خوریم؟ با خود اگر قرار اقامت نداده ایم...
آزرده از دل خود و بازیچه ی توایمما ساده نیستیم؛تو اهل سیاستی!...
دلدار ،دلی خواست و دل برد و دلم رفتدل دادم و دل بستم و دل کند چه راحت...
ما را تو با گرفتن جان امتحان نکناز جان خود عزیزتری داشتیم، رفت...
ما جز رضای دوست تمنا نمی کنیمچون آرزوی ماست همه آرزوی دوست...
هرکه از ما کند به نیکی یادیادش اندر جهان به نیکی باد...
اصلا درست،قصه ی ما اشتباه بود اما چقدر با تو دلم رو به راه بود...
ز رفتن تو من از عمر بی نصیب شدمسفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد...
بگذشت بهار و وانشد دلاین غنچه مگر شکُفتنی نیست؟...
مرا هر گه بهار آید به خاطر یادِ یار آید به خاطر یادِ یار آید مرا هرگه بهار آید...
فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست اردی جهنّم است زمانی که یار نیست...
ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ماما را چو تابستان بِبَر دل گرم تا بُستان ما...
زخواب نازِ هستی غافلم لیک اینقَدَر دانمکه هر کس می برد نام تو من بیدار می گردم...
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرودهر که بر چهره از این داغ نشانی دارد...
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدیدغیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟...
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرودهواگرفته ی عشق از پی هوس نرود...
درد دارد که ندانند و قضاوت بکنندآه از مردم این شهر که ظاهر بینند...
خواب و خیالی پوچ و خالی این زندگانی بود و بگذشت...
چه غم که شانه ی امنی برای هق هق نیست برای ما که غریبیم چاره بسیار است!...
رنج،میراث گرانمایه ی آبادی ماستگریه،دیریست که ساز و دهل شادی ماست...
بند همه غم های جهان بر دل من بوددر بند تو افتادم و از جمله برستم...
وقتی جوابم می دهی با عشق: جانم ! من صاحب عالی ترین حال جهانم...
من از چشمان سبزش در شگفتم که حتی در زمستان هم بهاریست...
سبزه ها را گره ای کور مزن تا شایدیک نسیمی نظری کرد به هم برگشتیم...
با مُهر عشق خورده به نامم، دلت بدان در روی غیر وا نکنی، از سرای من!!!...
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی تا فصل ها بسوزد جمله بهار ماند...
حال دل پرسیدی و گفتم که خوبم بارها خوبم اما خوب ویرانم،نفهمیدی مرا...
ز دامنگیری پیری اگر آگاه می گشتم به دست غم نمی دادم گریبان جوانی را...