جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم...
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید...
تمام می شود و افتاب می تابد غمی نبوده به عالم که ماندنی باشد...
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ماکه این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد...
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است...
میرود کز ما جدا گردد، ولی جان و دل با اوست، هرجا میرود...
منشین ترش از گردش ایام که صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد...
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزوتا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم...
من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشقمن بهشتی را نمی خواهم به غیر از کوی دوست...
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکنچه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را...
هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را...
چه خوابی دیده ای بانو برایم من نمی دانمولی با یاد تو خوابی بر این چشمم نمی آید...
جهان را دائما این رسم و این آیین نمی مانداگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند...
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزیتا درِ میکده شادان و غزل خوان بروم...
هرچه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی تا بداند غم تنهایی و دلتنگی ما...
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست...
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتیکی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست...
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربتدل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم...
من از افتادن نرگس به روی خاک دانستمکه کس ناکس نمی گردد از این افتان و خیزانها...
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآبدایم این خانه خرابست ازین خانه خراب...
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود...
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب یاد پروانهٔ هستی شده بر باد کنید...
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست دل تپد، آیینه بالد، گل دمد، جان بشکفد...
مستم زدو چشم نیمه مستش وز پای در آمدم ز دستش...
بشارت می دهد هر دم عصای پیر در دستمکه مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا؟...
آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته استخود گمان کرده که برده ست، ولی باخته است...
نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آوردکه روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد...
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آن رو که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد...
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهستهرساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد...
ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعردر کشور من ارزش انسان به نقاب است...
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟...
سعدی نیک و بد چون همی بباید مردخنک آنکس که گوی نیکی برد...
دیدی آن قهقههٔ کبکِ خرامان حافظکه ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود...
ز غصه صدهزاران قصه دارم ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟...
عشقی که از وجود تو افتاده در دلم امروز بیشتر شده، فردا زیادتر ......
آه ای وطن ِمضطربِ رنج کشیده! یک روز مگر بوده که تو داغ نبینی؟...
غمین باد آنکه او شادت نخواهدخراب آنکس که آبادت نخواهد...
جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار...
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار...
همه نامداران ایران زمین گرفتند بر پهلوان آفرین...
منجنیق آه مظلومان به صبحسخت گیرد ظالمان را در حصار...
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی...
اگر باشی در این دنیا عجب آرامشی دارم!برای کل غم هایم در این دنیا تو غمخواری...
ما می رویم بلکه شما شادمان شویددنیا به ما که روی خوشش را نشان نداد...
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم...
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانمکه شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی دانم...
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی...
ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز دهگر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده...
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید...
بی گناهی گر به زندان مُرد با حال تباهظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست...