پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی تو هستی خودمو گم میکنم یادم میره کجای زمان وایسادم یادم میره اصن کی هستم میشم یه دنیایی از شور ، انگاری دوتا بال دارم که تو آسمون چشات اوج میگیرم خطای صورتم محو میشه ، پاهام از زمین کنده میشن ، تو خیالم به اسارت بازوهات درمیام و تو آغوشت به جنون میرسم میبوسمت و سالها به عقب برمیگردم یک جرعه از نگاهت چنان مستم میکنه که صدای ذوق دلم رو همه دنیا میشنوه راستی تو پاداش کدوم خوبی من بودی که اینجوری پر از عشقی نه انتظار دیدار ، نه...
چه خوب بود می آمدیتا چهره ی رنگ پریده ی شعرهایم را می دیدیکه چگونه بدون نور نگاهت به کما رفته اندو چگونه واژه هادر گرداب غم گرفتار شده اندچه خوب بود می آمدیدست هایم با قلم آشتی می کردندو حاصل عشقبازی شاندل نوشته ای می شد در وصف چشم هایتافسوس داشتنت آرزویی شد محال اما ای کاش بودیآخرین نفس های شعرهایم را می شنیدیکه چگونه در سکرات مرگتو را صدا می زدندمجید رفیع زاد...
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی...
مثل آرزوی بازگشت به دوران کودکیمیدانم محالی ولی آرزویت میکنم...