شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم...
در زلف بی قرار تو باشد قرار دلبر یک قرار نیست دل بی قرار من...
یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد...
همه ى قافیه ها تابع زلفش بودندچادرش را که به سر کرد، غزل ریخت به هم!...
تار زلف توستاما رشته ی جان من است...
مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ...دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ...در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهانکیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو...
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت...
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجاسرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت...
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم راشمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را...
دست در زلف تو بردم که شب آغاز شودحیف ! یلدای من این بار نشد طولانی...
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایمچراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم...
شب یلداست شب از تو به دلگیری هاستشب دیوانگی اغلب زنجیری هاستشب تا صبح به زلف تو توکل کردنشب در دامن تنهایی شب، گل کردن...
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند...
باد با حلقه ی زلفان تو بازی میکردگفتم: این مغز سبک را هوس زنجیر است...
زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد...