آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل بر یک قرار نیست دل بی قرار من
یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد
همه ى قافیه ها تابع زلفش بودند چادرش را که به سر کرد، غزل ریخت به هم!
تار زلف توست اما رشته ی جان من است
مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ... دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ... در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
دست در زلف تو بردم که شب آغاز شود حیف ! یلدای من این بار نشد طولانی
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
شب یلداست شب از تو به دلگیری هاست شب دیوانگی اغلب زنجیری هاست شب تا صبح به زلف تو توکل کردن شب در دامن تنهایی شب، گل کردن
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم! برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند
باد با حلقه ی زلفان تو بازی میکرد گفتم: این مغز سبک را هوس زنجیر است
زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد