شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
صبح چشم های توست که هر روز سر می زند به کوچه ی خیالم ....
این یک حقیقت است که دنیا برای منتنها به چشم های تو محدود می شود...
چشم های تو خیلی قشنگ ستپلک که می زنیدل ام برای تو تنگ می شود !...
سرزمین من چشم های تو استمرا محکم در آغوش بگیراین مرگ بی پدرخبر نمیکند...!...
چشم های توماه شب های منه...
چشم های توزیباتر از همه ی طلوع هاروشن می کند صبح دنیای مرا...
در چشم های توهزار شجریان...ربنا میخواند !!!...
خورشیدچشم های توست..منظومه رااشتباه چیده اند......
و چشم های تو همان کافه ی دنجی است که قهوه هایش حرف ندارد!!!...
چشمهای تو مهربان بودند ، دهانت مهربان بود و گنجشکها واقعاً میآمدند از گوشهی لبت آب میخوردند !...
گفت : افسوسخود کار سرخت را گم کرده ای گفتم : کاش چشم های تو آبی بود....
شهر را برف و بوران برده است اما مرا چشم های تو...
یلدای چشم های تو برفی ترین شب استیلدای چشم های تو طوفان میآوردامشب تمام وسوسه ها در نگاه توستابلیس هم به دین تو ایمان می آورد...
مادرم گفت : که عاشق نشوی ، گفتم چشم ...چشم های تو مرا بی خبر از چَشمم کرد .....