پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زندگی آنقدر کوتاه است که گاهی حیف است "دوست داشتن" ها را دریغ کنیم...چقدر خوب میشود اگر ؛دوستی به ما حس خوبی را انتقال داد ،اگر همدم تنهایی مان شد،لبخند بر لب هایمان نشاند،و باعث دلگرمی مان شد...ما هم مهربانی را دریغ نکنیم و "دوست داشتن مان" را به زبان بیاوریم...تا بداند که بودنش چقدر برایمان عزیز است...چقدر ارزشمند است و چقدر حالمان با بودنش خوب استقدر بدانیم...آدم های خوبِ زندگیِ مان را...زمانی می فهمیم...
دلم یک خیالِ راحت میخواهد!یک آرامشِ محضیک خوابِ عمیقآرامشی از جنس آغوشِ مادرو امنیت دستان پدر...مثل کودکانه هایمدائمی باشد وهمیشگی...دلم آرامشی همین قدر محال میخواهد...همینقدر محال......
بخندبگذار زمین از عطرِ خنده هایت مملوء شودبگذار صدای خنده ات گوشِ فلک را کر کندبخند به روزهایی که سخت گذشت و اتفاقهایی که هنوز برایت به وقوع نپیوستند.که بدانی زندگی تنها در حالِ زیبایِ تو معنا پیدا میکند.که صورتِ تو با خنده زیبا ترین صُورِ زمین میشودو صدایِشان هوشِ جهان را سرخوشانه با خود میبرد و همه را سرمست از شرابِ وجودِ خدایی ات میکندبگذار تعجب کند روزِگار از حالِ خوبتو لذت ببرد از اینحسِ رهایی ات از آدماحسِ رهایی ات از غم...
گریه هم نمیتواند حجم نبودنت را کم کندمن دلم فقط یک آسایشگاه روانی میخواهد؛که یک جیغ ممتد دیوانه وار باشدو فکر کردن به تو... .....
لبخندت بی شک معجزه ی خداست؛در این عصرِ بی معجزِگی......
گاهی میانِ این همه آدم فقط یک نفر حالت را می فهمد؛حال آن یک نفر هم نباشد!تو میمانیو یک حجمِ تمام نشدنی از نفهمیدن را......
غمگینمو کسی نمیداند عشق را در پسِ نگاهِ خود پنهان کردن مرگِ تدریجی ست...و من برای از دست ندادنت سال هاست که در خود مرده ام !....
شاید سهم هم نشویمشاید"قسمت"کارِ خودش را بکند"دل"بدهیم "تن"ندهدمن اما کاری با این حرف ها ندارم جانا!من جز یک "تو"نه چیزی میشنومنه میبینمو نه میدانم قسمت چیست...!میخواهم سخت در آغوشت جان بدهم؛یادم برود سهم هم نیستیمخدارا چه دیده ای!شاید قسمت دلش به حالمان سوخت...ما هم"قسمت"هم شدیم!...
گاهی چقدر دلم یک رفیق شش دانگ میخواهد...کسی که به دور از جنسیت همراهت باشد،مذکر و مونث فرقی ندارد...فقط کسی باشد که بفهمد حالت را...بتوانی به دور از حاشیه و ترس از هر چیزی،تا نا کجا آبادهِ زندگی بروی..اگر کمی حد دوستی های معمولی خود را می دانستیم؛کمی دندان به جگر می گذاشتیم و احساساتمان را بیان نمی کردیمحال قضیه فرق میکرد و بهترین های زندگیمان را هنوز هم کنار خود داشتیم!می توانستیم تا سالیان دراز از دیدن حالشان؛حالمان جان بگیرد...
شب است وحجمِ غصه ها؛مارا به نا کجاآباد می برد،کاشکسی بود؛میانِ این همه نبودن هامی آمد؛لبخند می زد و این شب ها را روشن میکرد.....
.دل تنگِ توأم و هر آنچه بینِ مان نبوده ؛دل تنگِ تمامِ خاطراتِ نداشته مان و اتفاقات پیش نیامده مان...حتی دلتنگ همین فاصله بینِ مان!و غم انگیزترین دلتنگی همین استآدم دلتنگِ چیزی شود که هیچوقت نداشته ......