متن ارس آرامی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ارس آرامی
عشق قدیمی یک اگزماست
ملتهب شدن پوست خاطرات،
ریزش اشک در یک چاراه شلوغ بعد از شنیدن یک عطر آشنا...
زدن قارچ های مزمن تنهای در حال گز کردن پیاده روهای یکطرفه...
قرمزی و سوزش چشم به علت باز نکردن چتر بعد از هر بارش بی دلیل باران...
زدن کهیر...
حکم ما دل بود اما، صد امان از بخت بد
دست ما بی حکم گردید، حریفم هی می برید...!
ارس آرامی
همچو سنگ ساحلی با خشم دریا زیستم
هر نفس با حسرت دیدار فردا زیستم
اهتزاز پرچمی ماندم به بام انتظار
سال ها در تندباد دشت رویا زیستم
پشت باورهای شهرم جز خزان، خوفی نبود
برگ ریزانِ درونم را شکیبا زیستم
با جنونم قرن ها صحرا نیستانی نواخت
نشئه نشئه، پُر...
بیا به خلوت دلم، فقط بهانه ام تویی
نسیم خوب زندگی وَ عاشقانه ام تویی
غزل غزل نگاه تو به واژه ها رسیده است
تو حس ناب بودنی وَ شاعرانه ام تویی
نفس نفس زدم شبی به پیش پای لحظه ها
هوای شعر خوب من به هر ترانه ام تویی...
ساغرم بشکسته ساقی، خم بده تا سر کِشم
مست و لایعقل شوم، دل از دل و دلبر کشم
خم بده تا سر کِشم، پیمانه پاسخگو که نیست
مست کن جان مرا، تا درد را کمتر کشم
خم بده ساقی چرا بامن دلت همراه نیست
موعظه بس کن، مکن آتش بر...
انگار نه انگار که ما عاشق اوئیم
یعقوب گرفتار، به پیراهنِ بوئیم
با شانه بگو سر به سر ما نگذارد
ما انجمن گم شدگان سر موئیم
ما رنج بدیدیم ولى گنج ندیدیم!
تقدیر همین بود بگردیم، نجوئیم
هرکس که بدى کرده به ما خیر ندیده
جز دوست براى همه کس...
تو اگر ساز کنی حاضرم آواز کنم
غزلی خوانم و از نغمه دلت باز کنم
بلدی ناز کشیدن که منت ناز کنم
بنشینی به برم قصه سر آغاز کنم
بلدی راز نگهدار شوی؟ فاش کنم؟
بلدم سینه خود مامن هر راز کنم
بلدی تا که به دنیای دلم سِیر کنی...
تو اگر ناز کنی، ناز کشیدن بلدم
ناز از آن چشم پر از عشوه خریدن بلدم
قفس خستهٔ دلی های من عاشق را
باز کن تا که ببینی که پریدن بلدم
لب تو باغ انار است، به شوق آوردم
میوهٔ عشق ز لبخند تو چیدن بلدم
خنده کن تا بشوی...
در قیامت عابدی را دوزخش انداختند
هرچه فریادش جوابش را نمی پرداختند
داد می زد خوانده ام هفتاد سال هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب آن همه راز و نیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود این گونه حالت این جهنم خانه ات
گفت من...
من اگر ساز کنم حاضری آواز کنی؟
غزلی خوانی و چون نغمهٔ دل باز کنی؟
بلدم ناز خریدن بلدی ناز کنی؟
یا نشینی به ببرم شعرنو آغاز کنی؟
بلدم راز نگهدار شوم راز بگو
بلدی راز نگهداری و دمساز کنی؟
بلدم با تو به دنیای دلت سِیر کنم
بلدی قفل...
مومن به عشقت می شوم، کافر به هر دینی دگر
دل دل نکن دلداده شو، پیغمبر اشعار من
ارس آرامی
عاشقی کن! که هنر نیست به تن بالیدن
از هر آغوش به آغوش دگر غلتیدن
لب نهادن به لب هر کس و ناکس هرشب
روزها هم به هوسبازی خود خندیدن
امشب اندر بغل داغ یکی پیک زدن
شب آینده کنار دگری نوشیدن
بزم این هفته به همراه علی مست شدن...
معنی عشق اگر میطلبی جز این نیست
دل یکی هست و به یک نازدلی بخشیدن
جای بوسیدن لبهای هزاران شیرین
لب شیرین یکی را همه شب بوسیدن
ارس آرامی
مَه ز خجالت کشید، پرده به سر تا که دید
آن گل تازه رسید، شام سیه شد سپید
گشت خجل آفتاب، از رخ آن ماه تاب
گفت مرا بُرده خواب، آب به رویم زنید
سرو روان است آن، باغ جنان است آن
مالک جان است آن، جملهٔ جان ها خرید...
وقتی باران نگاهت بر چمن زار عشق می بارد
پاییز هم طعنه ای به نسیم خوش بهار صبح می زند
ارس آرامی