من شاهدِ نابودىِ دنیاى منم باید بروم دست به کارى بزنم ...
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیر که هوای غزلم سخت شبیه تن توست
شرط ادب است بعد تو دست به زانو بنشیند دل ما
بهشت را دوبار دیدم یک بار در چشمانت یک بار در لبخندت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
آرام بگویم دوستت دارم تو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟ آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
آه...... که در فراق او هر قدمی است آتشی .........
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست
لب تر نکن اینقدر که زجرم بدهی باز یک مرتبه محکم بغلم کن که بمیرم
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت........
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو این رابه کسی گوی که پا داشته باشد
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای است که زندگی را از یاد زمین برده
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
بی رحم ترین قطعه ی پاییز چنین است. باران بزند...شعر بیاید تو نباشی
آری، من آن ستاره ام که بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام
من لامذهب ، بی دین به تو ایمان دارم
دوستت دارم اگر جز گناهان من است دوستت دارم تا گناهانم باز هم سنگین شود
هر کسی را بهر کاری ساخته اند کار من دیوانه ی او بودن است
تو آن حال خوبى که میخواهمش
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم