داشتم آمدنش را باور...
اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
تو رفته ای و رفتنت یک اتفاق ساده نیست ناچار این پرواز را این بار باور میکنم
تو را باور دارم از میان اشک ها و خنده ها تو را باور دارم حتی اگر از هم دور باشیم تو را باور دارم حتی صبح روز بعد آه وقتی سپیده نزدیک می شود آه، این احساس هم چنان در قلبم است مگذار زیاد دور شوم، مرا پیش خود...
او نگاه می کرد مَن هم نگاه او دور می شد مَن ویران .. ! باور کنید آدم ها با چشم هایشان می میرند می کشند .. می روند ..
به دست ها بیشتر از قلب باور دارم دستش را که میگیری قلب ... با سرعت بیشتری شروع به تپیدن می کند
چهقدر ناراحت کننده است، وقتی توهمات یک فرد به باورهایش تبدیل میشود...