دوستش داری ؟ همین حالا بگو ! مبادا روزی خاطره ات از او ، دوستت دارمی باشد که نگفته ای !
بهرام حمیدیان: تنهایى دوست داشتنى نیست، اما خواستنى تر از تمامِ دوستت دارم هاى مسموم است.. مگر تا کجا میتوانى به دلت بگویی: ببخشید که باورم شد..!
تنهایی دوست داشتنى نیست، امّا خواستنى تر از تمامِ دوستت دارم هاى مسموم است!مگر تا کجا می توانى به دلت بگویی: ببخشید که باورم شد..
رازِ بزرگ شکست ما از عشق در این است که وقتى کسى را عاشقانه دوست داریم ، در فریبِ خود مهارتى شگفت انگیز پیدا مى کنیم و از ترس نداشتن و نبودنش، هر وعده اى را مى پذیریم و هر گناهى را مى بخشیم...
خواب دیدم تو را به من مرا به تو می رساند یک روز برفی . چه رویای سردی .. . گرم بپوش خیالم زمستانی ست
تو که میخندى باور مى کنم دچار شده ام به تو به معجزه اى لطیف به عشق
تنهایى دوست داشتنى نیست اما خواستنى تر از تمام دوستت دارم هاى مسموم است مگر تا کجا می توانی به دلت بگویی ببخشید که باورم شد ..!
عشق نام قبیله اى ست که از تو در من زندگى مى کند و آوازهاى بومى عاشقانه اش را در جغرافیاى کوچک تنم مى خواند تا تمام مرا در دنیاى تو آغاز کند دست من نیست این قبیله مى خواهد من عاشقت باشم ...
تو نیستى و من براى بودنم هنوز بودنت را جشن مى گیرم بهترین آواز من به خوابم بیا دل من خداحافظ را نمى فهمد
از اینجایى که منم تا آن دورها که تو ایستاده اى عشق به اشتباه میمیرد در رویایى که هنوزم به معناى دور آن پى نبرده ام کاش وقتِ رفتن نمیرفتی . .
ماه من تو دعاىِ پاییزىِ منى مستجاب شو بیا کنار تنهایى ام بشین با تو اعجاز آغاز مى شود من سبز خواهم شد
من دلم روشن است روزى تو از راه مى رسى کوچه عطر تو را مى گیرد دیوار گل مى دهد پنجره عاشق مى شود و خانه ام خوشبخت آن روز براى تمام خستگى هایم یک صندلى روبروى تو کافى ست . . .
تو در قلب منى آنجا که هر ثانیه صدایى دوست داشتنت را اعتراف مى کند آنقدر که تمام رگ هاى تنم مى دانند من تو را زندگى مى کنم
رفتن قانون چشم هاى تو بود و جهان من چیزى شبیه به آوارگىِ یک رویا نزدیک ، دور هر جا که هستى به آسمان بگو دردهایم درد مى کنند
هنوز به آغوشی فکر می کنم که تنها به قدر خیال از آن سهم می برم کاش می دانستم کجایِ زمان ایستاده ام کجایِ دیر کجایِ دور
من از آغوش تو بارها به بهشت رفته ام بهشت مگر کجا مى تواند باشد جز آنجا که با خودت نگویى کاش جاى دیگرى بودم
تنهایى نام شهرى ست زخمى با خیابان هاى کبود کوچه هایى غمگین و آدم هایى که هیچ کدامشان شبیه تو نیستند
عشق نام قبیله اى ست که از تو در من زندگى مى کند و آوازهاى بومى عاشقانه اش را در جغرافیاى کوچک تنم مى خواند تا تمام مرا در دنیاى تو آغاز کند دست من نیست این قبیله مى خواهد من عاشقت باشم ... .
روزی نبودی ، حالا هستی و روزی نخواهی بود پس زمان را اندازه نگیر و همین لحظه را زندگی کن فاصله ی بین همین دو نبودن را ... هر چیز که می خواهی را به بعدها بسپار اما از کنار رنگ ها، عطرها، لبخندها دلخوشی های کودک درونت و عزیزانی...
براى بعضى از ما امروز و براى بعضى هم شاید سال هاى سال بعد حسرت بى فایده اى وجود دارد یا خواهد داشت که ما را لبریز مى کند از حرف هاى نگفته ، بازى هاى نکرده لبخندهاى نزده ، در آغوش گرفتن هاى نشده و بوسه هایى که دیگر...
سال ها بعد ...! مردى کنار تو ، جدول حل می کند ...! و زنى ، کنار من کاموا می بافد ...! و ما هر دو ... پشت پنجره اى رو به پاییز ، دلتنگ خواهیم بود ...! براى امروز ...! براى حالا ...! براى اینجا ...!
بهشت یعنى یک نَفَس عمیق در هواى تو...!️
بهشت یعنى ؛ یک نفس عمیق در هوای تو️ ...
من از آغوش و شانه تو️ بارها به بهشت رفته ام بهشت مگر کجا مى تواند باشد جز آنجا که با خودت نگویى ڪاش جاى دیگرى بودم؟