ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
عاشق مشوید اگر توانید تا در غم عاشقی نمانید
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد
انسان تنها ؛ خانه باشد یا سفر ؛ تنهاست !
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
با بال شکسته پر کشیدن هنر است
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش
تا خدا هست پریشان نشود خاطر من
بوی گل گه گه که می آید، ز من جان می رود
تا زمانی که تو هستی غم عالم هیچ است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو پردیس عمر منی خواهرم
همه هیچ اند، اگر یار موافق باشد
هر کسی لایق آن نیست که عاشق باشد
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
ما بی تو در همیم تو بی ما چگونه ای