فردای بدون هم شدن نزدیک است
چه دردی بدتر از اینکه بخواهی رفتن او را... خودم صدبار جان کندم ولی رفتن صلاحش بود...
کنار میروم من ، با کناری ات کنار نمی آیم !
گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیست حتی گره اخم خدا وا شدنی نیست
من و تو کوه شدیم و نمیرسیم به هم
ما که دل کندیم از او دیگر چه فرقی می کند با سگان زرد باشد یا شغالان سیاه
... عزیزم پاییز غم انگیز است و غم انگیز تر وقتی من اولین پاییزم را بی تو سر میکنم
رفته ای و چو زلزله بنای جان ریخت که ریخت
با شاخص نفرت گراگیری کرد وبا تخمین زمان به نابودی کشاند
ای بغض فر خورده مرا مرد نگهدار تا دست خداحافظی اش را بفشارم
در من جا مانده ای برگرد! دیگر به جایی نمی رسی!
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع، حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم.
می خواھم بروم اما تا به کجا نمی دانم فقط می خواھم بروم به غربتی دیگر به عشقی دیگر و شاید به دردی دیگر حس رفتن تا ھمیشه رفتن وجودم رافرا گرفته است
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
چیزی برای از دست دادن ندارم جز تو که رفته ای!
زندگیمو دادی بر باد تو با شیرینی حرفات
ترک ما کردی... ولی با هر که هستی یار باش
اشک های تلخی که بر قبرها می چکند همان حرفهای شیرینی هستند که روزگاری باید بر زبان می آمدند ولی افسوس...
بی تو هم میشود زندگی کرد/ قدم زد/ چای خورد/ فیلم دید / سفر کرد ...فقط بی *تو* نمی شود به خواب رفت
دلتنگ ها بهتر میدانند که خواب یک نیاز نیست تنها یک بهانه است ! تا آدمی به شب «پناه» ببرد.
می رسد روزی که دیگر در کنارت نیستم بی قرارم می شوی من بی قرارت نیستم
فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور رفته ای... اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم... و اشک های خداحافظی را !!
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی زود
روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم...