پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بیداری ام رادرآلاچیق چشمانت بر چله می نشینم تا شاید به اجابت برسد التماس شب بیداری هایم علی مولایی...
آذر است و آخرین نفس های پاییزو من همراه برگ هایی بی جانمیان کوچه های سرخزیر شلاق باران انتظارهوای خواستنت را التماس می کنمبیا و پایان بدهاین لحظه های بی روح و سرد راتا در این واپسین روزهای خزانهمراه با مهربه استقبال یلدا برویممجید رفیع زاد...
تشنه اند چون کویر !تنها نگاه توستکه سیراب می کنداین کویر در حسرت باران رابیا که دل نوشته هایمچشم هایت راالتماس می کندمجید رفیع زاد...
بی تفاوت توی چشمم زل زد و خندید و رفترنگ بیرنگی زحسرت بر دلم پاشید و رفتآنشب اما سردی برخورد بیرحمانه اشقبل رفتن نسخهُ مرگ مرا پیچید و رفتشانه زد موهای خود را/عطر زد بر پیرهنبهترین جامه هایش را به تن پوشید و رفتآنقدر بی تاب رفتن بود/ قرآن را کشیدازمیان دستم آن شب/خم شدوبوسیدورفتگفتم؛ آیا بازگشتی دارد این رفتن؛عزیز؟ازنگاهم پوزخندش را ولی دزدید و رفتاشک سردی حلقه زد درچشمهایم/سنگدلدر نگاهم التماس آخرم را دید و رفت...
در حسرت فردایی بهتر به خواب می روی تا رویا ببینی...اما با کابوس مرگ بر می خیزی...خنده را نقاب می کنی تا پی نبرند به غم اشوب گر درونت ...سکوت را فریاد می کنی ...و درد را دیکته ...در بن بست آینده می دوی و یأس تو را به آغوش می کشد ...بغض می شوی و در پی مدد می سرایی نوای غم انگیز گریه را ...التماس می کنی برای روزنه ای نور در تاریکی روز هایت ...آرام باش ...و گوش بسپار ...به ندای امید درونت ...منجی همین جاست ...♡...
از بچگی هیچیو زوری نمی خواستم.حتی نزدیک ترین آدمای زندگیمو.هرکسی میتونست هرجا که دلش خواستخودشو پاک کنه از زندگیم.اعتراضیم نمیکردم.هیچوقتخواهش نکردم واسه اینکهبرسم به چیزییا کسیو نگه دارم.سعی میکردم خودمبه دستش بیارم.نه با خواهش،نه با التماس،حتی نه با کمک کسی...اگرم نمیشدبیخیالش میشدم.ولی هیچکدوم از اینااز سر غرور یا یه دندگیم نبود.مشکل فقط اینجاست کهچیزایی که با خواهش و التماسبه دست بیاندیگه دوست داشتنی...
"من بمیرم هم نمیگویم بمان اما بمان"عمراً این جمله نخواهد شد بیان اما بماناز درون چشم هایم التماسم را بخوانبر نمی آید تمنا از زبان اما بمانرفته ها نیمی ز جان خسته ام را برده اندسهم دستان تو اَست این نیمه جان اما بماننیمه جانی بر کفم مانده اگر خواهی ببرمیتوانی قاتلم گردی، بدان... اما بمانگفته بودی: مهر، آبان یا که آذر میرومگرچه گردیده کنون فصل خزان اما بمانرفتنت من را به سمت قبله میگرداندم"من بمیرم هم...
عاشق که شدی دیگر خودت نیستی،می شوی عروسکی در دستان معشوق...هر چقدر هم در خلوتت تمرین غرور و سردی کنی،نوبت به دیدنش که می رسددست و پای احساست شل میشود و همه رشته هایت پنبه...عاشق که شدی،کاش رحمی در دل معشوق بیفتد...وگرنه در مقابلش میشوی ضعیف ترین آدمی که میشودبارها به او زخم زد ولی باز هم در دلش التماس بودنش را کند...!...
جهان ز چشم من ای دوست آن زمان افتادکه ماه ! ماه بلندم...از آسمان افتاد.به دشمنان قسم خورده ام قسم که دلماگر شکست ز دستان دوستان افتاد.چه بود حکمت این چرخ واژگون که درستهر آنچه خواسته بودم به غیر آن افتاد.هم از نخست ترازوی عدل میزان بودکه ابروان تو و پشت من کمان افتاد؟.تو دل به قیمت ارزان فروختی امابرای ما دل ناچیز هم گران افتاد.برای حفظ غرورم کنار تو، با اشکبه التماس بگفتم بمان بمان ، افتاد.بگیر دست مرا و بلند ...
عاشق که شدى دیگر خودت نیستى!میشوى عروسکى در دستانِ معشوق...هرچقدر هم که در خلوتت تمرینِ غرور و سردى کنى،نوبت به دیدنش که میرسد دست و پاى احساست شُل میشود و همه رشته هایت پنبه...عاشق که شدى،کاش رحمى در دل معشوق بیفتد...وگرنه در مقابلش میشوى ضعیف ترین آدمى که میشود بارها به او زخم زد ولى بازهم در دلش التماس بودنش را کند...! ....
هر چیزی که به التماس آلوده باشه رو نمیخوام حتی زندگی...
رابطه ای که توش التماس باشه …ساعت ۹ بزارین دم در خونه تا شهرداری ببره …...
ادمهایی که بودنتان را التماس میکنندلزوما محتاج نیستنانها فقط دوستتان دارند......
التماست نمی کنم هرگز گمان نکن که این واژه را در وادی آوازهای من خواهی شنید تنها می نویسم بیا بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر نگاه کن ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود ساعتی پیش این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم حال هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی اما تو را به جان نفس های نرم کب...
من حاضرمروزى صدبار التماس خدا روبراى براوردن خواسته هام بکنمولى یکبار هم منت بنده هاشو نکشم.......
به قول بهروز وثوق:ختم کلام!تو زندگیت التماس نکن!اگه کردی التماس نامرد نکن !.......
زمان زیادی گذشت که فهمیدم اونی که میخوای نمیشه…فهمیدم بی تفاوتی بزرگترین انتقامه…تنفر یک نوع عشقه…دلخوری و ناراحتی از میزان اهمیته…!غرور بزرگ ترین دشمنه…خدا بهترین دوسته…سلامتی بالاترین ثروته…آسایش بهترین نعمته…فهمیدم رفتن همیشه از روی نفرت نیست…هرکی زبونش نرمه دلش گرم نیست…هرکی اخلاقش تنده، جنسش سخت نیست…و هرکی میخنده، بدون درد و غم نیست…ظاهر دلیلی بر باطن نیست…فهمیدم کسی موظف به آروم کردنت نیست…فهمیدم جنگ کردن با بعض...
هر روز خودم را به خارج پنجره ام پرت می کنم و لحظه ای بعد با یک پیچک کوچک پیچیده شده به روزمر گی باز می گردمو رنج مردمی را می بینم که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند تمامی این شهر از سقف آسمان اش آویزان استما رابطه امان را با کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارها باز می شوندروزگاری که مثل آببرهنه بودی گذشتحالا هم که مدام زیر باران گریه می کنی تا این کوچک نمناک اندوهدیده نشودو حجم سوزنی سبز ...
نادیده ات میگیرم!درست مثل خودت...فکر کردى وقتى رفتى التماس بودنت را میکنم؟یا بند بند احساسم را در چمدانت مى پیچم و راهىِ بى وفایى هایت میکنم؟سخت در اشتباهى!حتى در بایگانىِ ذهنم هم دیگر جایى نخواهى داشت ...!چه خوب است که من بلدم دیگر دوستت نداشته باشم...منى که روزى براى تو مى مردم!...
هر چه از دست میرودبگذار برودچیزی که با التماس آلوده باشد نمی خواهم/هر چیز باشدحتی زندگی...
هر چه از دست میرود بگذار برود...چیزی که به التماس آلوده باشد را نمیخواهم...حتی زندگی......