متن راز پنهانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات راز پنهانی
آنقدر هیچ نگفتم که دلم پوسید
تصمیم به گفتن به دوست معتمدم کردم
بعدازمدتی دیگر دوست نویسنده ام
کتابی هدیه ام داد
آری سرگذشت من بود
احساسم
جاریست در چشمانم؛
نگفته رازم را،
میدانی؛ میدانم؛
نگرفته نبضم را،
میفهمی؛ میدانی؛
نخوانده حسّم را،
میخوانی؛ میدانم؛
پس،
از چه روی نالانم؛ گریانم؟
پای این احساس،
میمانم؛ میمانم...
به شِکوه لب نگشودم تمام عمر از تو
شبیه بُغضی در پرده ماند ، مشکلِ من
دوست دارم، هر زمان، پیشِ تو میآید دلم،
بشنوی رازی، که در سینه، معمّا میشود!