متن احساسات سرکوب شده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسات سرکوب شده
گاه
در پس پنجرهی بستهی بغض یک سکوت
حنجرهای از آواز
نغمهسراست...
تو سکوت میکنی و فریاد زمانم را نمی شنوی!
یک روز… من سکوت خواهم کرد؛
و تو آن روز…
برای اولین بار مفهوم “دیر شدن” را خواهی فهمید
هیچکس نمیپرسه پشت اون صورتِ بیحرف، چندتا "عیبی نداره" قایم شده
هیچکس نمیفهمه سکوتش، خودش یه دنیا فریاده
پسر بودن یعنی بلد باشی بغضاتو توی جیب شلوارت قایم کنی و خندههای قلابی بندازی رو لبت
یعنی هیچی نگی، اما همه فکر کنن قویترین آدمِ قصهای
پسر بودن یعنی ستون باشی...
به قول بزرگی که می گوید:
درد دارد
وقتی ساعتها مینشینی
و به حرفایی که هیچ وقت
قرار نیست بگویی
فکر میکنی...!!!
درونم پر ز دلتنگی ایست، ولی چشمم نمی بارد.
سکوت نکنید !!!
"سکوت" ؛
بزرگترین اشتباهِ آدم هاست ،
وقتی رابطه ای به سراشیبیِ تردید
رسیده ، وقتی حرف های زیادی
برای گفتن و توضیحاتِ ناگفته ای
برایِ شنیدن هست ؛
شاید "سکوت" ، بی رحمانه ترین
حالتِ کنار کشیدن باشد .
بیشترِ آدم ها مترجمِ خوبی
برایِ سکوت...
ارام اتور /دوام اوردن
به گمانم به گمانم در میان دوام اوردن ها معنایی که برایش دوام می اوردم بی معنا شده؛ اری دیگر دویدن در کوچه ها شادی اور نیست.
دوام اوردن در خانه انقدر طول کشید تا میان کوچه مملو از تازگی و ازادگی که التماسش را میکردم،...
دلا نشکن سکوتِ مبهمت را؛
چو میدانی که قَدرت را ندانند!
مخفی کردن ناراحتی از خودِ ناراحتی دردش بیشتَره..
حرف از فرار نزن
تو
در قلب من
در محاصرهای!
بیجهت
تلاش میکنی!
قانون عشق
تغییر نمیکند
درست مثل قانون سربازی؛
حرفهایت منطقیست
اما ناشنیدنی!
من که میخواهم نِگا...
چشمغرّههای پدرت!
من که میخواهم بگویم دو...
چشمغرّههای پدرت!
من که میخواهم فراموشت...
چشمغرّههای کودکیام!
با حال من
چرا چنین میکنید؟...
اگر خاموش گردد، شعلههای داغِ احساس؛
فراموشی بگیرد، غنچههای باغِ احساس؛
چه سود از زندگانی میستاند، قلبِ یک زن؟
به هردم میشود، درگیر با، بارِ غمِ تن...
فکر میکنم چینهای پیشانی ، بغضهای گره شده در گلو هستند که اندک اندک به سوی پیشانی هجرت و خانه جدید میسازند
چه سخت است؛
وقتی مجبوری:
حجمِ فریادت را،
قورت دهی؛
و در تنهاییِ محض،
بغض بارانزده را،
نفس بکشی!
مینویسم
تا فراموش نکنم
تا خاطراتم را
در جوهر کلمات
زنده نگه دارم
مینویسم
تا جهانم را خودم بسازم
جایی که رویاها محدود نیستند
و احساسات در قفس نمیمانند
شاید قلمم هنوز خام باشد،
اما هر واژهای که مینویسم،
قدمی به سوی آیندهای است
که در آن من یک نویسندهام...
سال ها
لب بسته بودم ،
از سخن ،
از شعر،
شور
بی هوا ، وارد شدی
چشمم ویالون می زند.
چرا فکر میکنی مردها گریه نمیکنند؟
به کفشهایم نگاه کن
که چگونه دست میگذارند
روی نقشهی مخدوشِ این شهر
که چگونه شهادت میدهند
خیابانها به بنبست بودن
و پیادهروها به تلوتلو خوردنشان
چرا فکر میکنی مردها گریه نمیکنند؟
تنهایی
جنگلی بکر است
تاریک و آکنده از بوفِ خاطره
بیآغوشِ خورشید
برگ به برگِ تقویم
دلت
به حالِ خودت میسوزد
میسوزد اما
آتش نمیگیری
میسوزد و
تمام نمیشوی...
اشک آمد ورسوا کرد این بغض غریب را
غریب بمانی ای چشم از بس
این دل را رسوا می کنی…