گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش قبله ای دارد و ما زیبا نگار خویش را
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارد من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم
آشکارا نهان کنم تا چند ؟ دوست می دارمت به بانگ بلند
نه به چاهی نه به دام هوسی افتاده دلم انگار فقط یاد کسی افتاده
تو همان هیچ هستی که هرگاه از من می پرسند به چه چیزی فکر می کنی ؟ می گویم هیچ
کاش فردا خبر مرگ مرا برسانند به تو هم تو آرام شوی هم دل سرگشته ی من
خانه ی خالی خانه ی دلگیر خانه ی دربسته بر هجوم جوانی خانه ی تنهایی ببین من به کجا رسیده ام نگاه کن که غم درون دیده ام مرا دگر رها مکن مرا بپیچ در حیر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیرپا
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسمان از خدا می خواهمت امشب اجابت می شوی؟
با کدامین شانه بهتر میکنی دیوانه ام موی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام
این دل که به یادت همه دم مست و خراب است گر بر سر آغوش تو می بود چه می شد ؟
این سر که ز اندیشه مرا بر سر زانوست گر بر سر زانوی تو می بود چه می بود؟
گر تو شیرینِ زمانی ! نظری نیز بہ من کن کہ بہ دیوانگی از عشق تو ... فرهادِ زمانم !
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
تو دلت دریاست آبی و عمیق دل من یک ماهی قرمز تنگ بلور بگذر این ماهی در دریای مهر تو غوطه ور شود انجا سکنا گزینم برای ابد
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ور نه غم یوسف بکشد ، عاشق کنعانی را....
هزار آتش و دود و غم ست و ... نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و ... نامش یار
در این جادو شب پوشیده از برگِ گل کوکب دلم دیوانه بودن با تو را میخواست ...
ﺩﯾﺪﺍﺭِ ﺗﻮ ﻧﯿﮏ ﻭ ﻫٖﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐِ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﯾﻮﺳﻒِ ﻣﺼﺮﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺮ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ
صفتِ چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی شب بخیر
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!
دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ... زیرا که صدای من با صدای تو آشناست ...
دلم از نام خزان میلرزد زانکه من زادهی تابستانم! شعر من آتش ِ پنهان ِمن است روز و شب شعله کشد در جانم. میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات، تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیست غنچهام غنچهی نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست!