متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
سخن را تمام کن...
همیشه آرام بودن و خونسردی ب معنی برنده بودن نیست...
گاهی آرامی...
چون دیگر راهی نمیبینی...
تمام شده میدانی...
اما...
شاید هنوز راهی باشد..
همیشه..
راهی..
میماند..
نویسنده: vafa \وفا\
حال خوشی را از خودم سراغ نداشتم در این چند روز..
شنیده ها و نشنیده ها کم نبودند..
دیوانه را در جیب گذاشته بودم با این خلق و خوی گرفته ام..
آرام چشمانم را بستم تا شاید جدا از دغدغه ها استراحت را در جانم تزریق کرده باشم..
ک میان...
گاه با حرف های دیگران جان دادن دوباره را حس میکنم..
فریاد از درون را شنیده ای؟
اگر نشنیده ای بدان شانس با ت یار بوده...
اما اگر شنیده ای..
میدانم ک گویی کسی در گوش ت فریاد میکشید اما اطرافت سکوت بود..
بگذار نگویم از نفس های تنگی ک...
حرف زیاد است..
شنونده ها کم شده اند..
درد زیاد است..
درمانگر ها کم شده اند...
بغض زیاد است..
شاید دست هایی ک اشک ها را میگرفتند کم شده اند..
اما..
شادی..
زیاد است..
شاید چون چشم دیدن شادی کم شده است...
نویسنده: vafa \وفا\
جایی خوانده بودم!
دلیل سردرد خونریزی خاطرات در مغز است!
ولی!
درکش نکرده بودم!
با خود فکر کردم!
اما باز هم به نتیجه ای نرسیدم!
تا این که...!
تا این که تو رفتی...!
اوایل غمگین بودم اما محکم بودم!!!
کم کم دلتنگ شدم!!!
در زمان دلتنگی برای رفع دلتنگی ام!...
قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم..
گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند...
کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما..
ت نبودی..
ن میرفتی..
ن می آمدی..
چشم انتظارت بودم..
در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک...
آرام قدم میزدم و ب یاد می آوردم روزهایی را ک ت بودی..
من بودم..
اما دور بودیم..
حال..
من هستم..
ت نیستی..
حتی دور هم ن..
دیگر نیستی..
مکان ن..
زمان ن..
دیگر در قلبم نیستی..
نمیدانم حالت چگونه است..
اما..
روزهایی نزدیک است ک دیگر کسی را در...
ی روزایی با تموم وجود میخندیدم...
الان با تموم وجود نگاه میکنم...
از روزی میترسم ک..
با تموم وجود کنار بزارم...
نویسنده: vafa \وفا\
خیابان شلوغ بود و راه طولانی..
ترافیک بود و خستگی..
اصلا همه چیز دست ب دست هم داده بود تا من چشمانم را برای لحظه ای روی هم بگذارم....
ترافیک را ب قدری طولانی میدیدم ک فکر نمیکردم تا حداقل نیم ساعت دیگر راه باز شود..
شیشه تق تق صدا...
قدم زنان از کنار مغازه های کوچک و بزرگ میگذشتم..
کودکی را دیدم ک با لباسی پر از گِل گریه میکند..
نزدیک رفتم تا دلیل اشک ریختنش را بپرسم..
تا نزدیک شدم اشک هایش را پاک کرد و گفت
«چه عجب یکی اومد نزدیکم!!!!»
لبخندی روی لب هایم نقش بست.....
با خودم عهد بسته بودم عاشق باشم..
ولی..
هرچه فکر میکنم میبینم!
هرچقدر هم رسم عاشقی بدانم..
باز هم در انتهای فکرم..
در اعماق قلبم..
چیزی همچو خطِ صافِ دهانِ صورتِ ایموجیِ پوکر، مرا مینگرد..
و او خود من هستم..
بی هیچ کم و کاستی!
کمی بی تفاوتی را از...
از آسمان باران میبارید و او اشک میریخت...
آب میشد میان رفت و آمد انسان هایی ک توجهی ب او نمیکردند...
آب میشد و صدایش بلند نمیشد..
کسی نگاهش هم نمیکرد..
دستهایش خشک شده بود..
پاهایش بی حس..
نگاهش قفل شده بود ب یک سمت..
همان سمتی ک دخترک کوچکی...
فقط اشک ریختن را دلیل ناراحتی ندانید..
فقط اشک ریختن را دلیل درد داشتن ندانید..
فقط گریه را نشان درد ندانید..
گاهی باید ب عمق چشمان یکدیگر نگاه کنیم!
چشم ها فریادهایی در سکوت دارند...
فریاد هایی ک ب جای شنیده شدن فقط باید دیده شوند..
صدایشان را با چشم...
دستانش میلرزید و خودکار را ب سختی در دست گرفته بود..
حرف هایش در گلویش مانده بود و ب دستانش سرازیر نمیشد!
بغض گلویش را میفشرد..
گویی کسی دستانش را بر گلویش میفشرد...
نفسی کشید با سختی تمام حرف هایش را با خودکارش روی کاغذ میفشرد...
جوهر خودکار اینگونه نوشته...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود..
آرام ب سمتش قدم برداشتم..
نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش..
لب گشودم تا دلداری بدهم..
اما..
سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد..
نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم...
در آغوشش کشید..
درد و دل کرد..
حرف هایش ک تمام شد..
گلویش از بغض درد گرفته بود..
و چشمانش لبریز از اشک..
ب چشمان آسمان شبِ عروسکش نگاه کرد..
اشتباه میدید یا ن را نمیدانست..
ولی انگار..
عروسک هم چشمانش لبریز از اشک شده بود..:)
از دست هیچکس کاری ساخته نیست..
وقتی دلت بارانی باشد..
وقتی انتظارش را میکشی..
وقتی ثانیه ها سالها طول میکشند در فراغ..
از دست هیچکس کاری ساخته نیست:)
من همان برگ خزانم ، که بعد از من
کسی نیست بگوید جایش سبز ...
خاطراتت ابر میشوند و چشم هایم بارانی ...!
دلتنگ باشی...
آشوب باشی...
دلسردم باشی...
چ شود!
مث چایی میشی..
همون چای سرد تلخ ک نگاشم نمیکنن!
نویسنده: vafa \وفا\
زندگانی گاه گاهی همچو طوفان میشود...
میکَنَد از ریشه و هرکس جدا جان میکَنَد...
گر حواست هست اینجا با دلت باش و بمان...
بی دلان از بیخ و بن بی ریشه و جان میشوند...
نویسنده: vafa \وفا\