متن مبینا سایه وند
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مبینا سایه وند
خواهد رسد آن روز مُفَسَر ،تو کجایی؟
ای منجی دل های مُنکَسَر، تو کجایی؟
تو، رحمت نازل شده از مُلک خدایی
ای مَسرت مِلک و مَلَک و فُلک، تو کجایی؟
دانم که رَسد جمعه محبوب، تو بیایی
ای مهدی مجذوب غریبان، تو کجایی؟
مبینا سایه وند
آدمیزاد است دیگر
زود دیر می شود
در دام عشق اسیر می شود
در برابر همه تحقیر می شود
بهار سبزش کویر می شود
در دنیای عشق فقیر می شود
از برای خود دلیر می شود
و ناگهان در اوج جوانی پیر می شود..
مبینا سایه وند
چون می گذرد هیچ نباشد حزنی
رود از پس هر گذر بشد پاک و زلال
شوریده مشو از سخن این افراد
چونکه گذرد شتا،سیاه بماند به زغال
مبینا سایه وند
رقص برگ ها را در پاییز دیده ای؟!
آرام و رقصان به استقبال مرگ می روند..
آری انسان های خوب نیز، حکم برگ های پاییز را دارند؛ که از مرگ هراسی ندارند .
خوشا آنان که چو برگ های رقصان پاییز بی باک از تجدید و تهدید و مرگ هستند............
شده از درد روی ناله کنی،
پی غم ها تو همه واله کنی
یا که در شب که همه در خوابند
تو بیایی و تمایل، در چاله کنی
شده کز عشق زیاد هی تو نویسی ز دلت
که سر انجام خودت، عمر گل لاله کنی
مبینا سایه وند
عجب بغضی در این جان می فشاری
عجب رخی، بر این دیوانه دل، تو می گشایی
تو آن گیسو پریشانِ همان صحرا و دشتی
عجب عشقی در این عاشق دلان تو می نشانی
مبینا سایه وند
بغض های بجا مانده از تو
جمع شدند..
دانه دانه؛
قطره قطره؛
بی بهانه سیل شدند..
سیل ویرانگی ..
حال برگرد و ببین
این منِ ویرانه را
مبینا سایه وند
یاد داری آن شب دلدادگی!
خاطراتش همچو گشت آرامشی
بوی تو حس میکنم از هر پسی..
گفتمت: که تو همان آسایشی
باغبان قلب من شد کار تو
دست تو در قلب من میکرد، صد آرایشی
حال می پرسم از این دیوانه دل
کو؟ کجاست؟ آن دلبر ستایشی
مبینا سایه وند
رخ نمایی میکنی در شامگاه ابر و باد
بی وفایی میکنی در رفعت سلسال یاد
اشک، طاری میکنی بر چشم این سودا زده
تو چه کردی بر دل دیوانه، بیداد داد
اشک ها طعن می زنندم در امان عاشقی
باز امان و باز امان، از وایه های بی مراد
مبینا...
عطر گیسوی تو پیچیده در این محفل عشق
به کجا میکشد این عطر، هوای ما را
رخ تو در صنم و بغض و پریشان شدن است
بی صدا شاد کنی حال و هوای ما را
تو که جانی و تمنا به هر پایانی
ای که تو جان بفشانی هوای ما...
مِهرِ لَبخَند، مِهرِ مَریَم، مِهرِ آن رُخسارِ ناز
بویِ شَبنَم، بُغضِ آن چَشمانِ پُر اَسرار و راز
اَشکِ جاری هَمچو رودی بی کَران
چِهره ای مَعصوم و گویی مِهرَبان
دَر دِلَش باریست هَوایِ عاشِقی
بُغضِ او مَحبوس، هَمچون قایِقی
دَر رُخَش آرامِشی اَز جِنسِ نور
گَه پَریشان می شُد و...
عجب بغضی در این جان می فشاری
عجب رخی، بر این دیوانه دل، تو می گشایی
تو آن گیسو پریشانِ همان صحرا و دشتی
عجب عشقی در این عاشق دلان تو می نشانی..
مبینا سایه وند
گیسوانت همچو نردبان...................
پلی برای رسیدن به کهکشان..........
چشمانت همچو آفتاب.........
چهره ای همانند مهتاب..........
دلی مملو از تکه های غم........
راهی پر از داستان و پیچ و خم.......
قلبی پر از عشق و رنج و درد ........
دستی تُه از دست و هوایی سرد.......
ذهنی مملو ز فکر رفتن............
هر بار که باران بارید؛ عشق را از سر گرفتم..
به خیال چتر بازی با تو، آرام می گرفتم..
اما امان امان از تو که زیر چتر دیگری):
مبینا سایه وند
همیشه یادت باشه موقع بارون بخندی
اره ابر گریه میکنه....
گل تشنگیش برطرف میشه، منم تنهاییم)
چون توی خاطرات با تو بودن جاری میشم...
مبینا سایه وند
و در آخر ندانستم
بغض عصرها
دلتنگیه شب ها
استرس فردا
خستگیه صبح ها را می دیدی و نمی آمدی؟!
یا مهدی ..........................................................
مبینا سایه وند
بی خواب تر از ماهیم؛آشفته تر از طوفان؛
پر بار تر از ابریم؛با جسم سرد و بی جان..
مبینا سایه وند
نه حرفی برای بیان؛نه بغضی برای سکوت؛
نه زخمی برای زبان؛نه امیدی برای زمان..
مبینا سایه وند
میدانی غصه کجاست؟!
آنجا که شاد هستند، سخن از دلگیری پاییز می زنند..
اما وقتی که باران غم بر سرشان می بارد، هوای پاییز را برای بیان حال خود به کار می برند..
مبینا سایه وند
گفتی که باز میگردی..
گفتم منتظرت می مانم..
اما حواست به پاییز نبود؛ که من هم مانند برگ درختی افتادم و درست زیر قدم هایت له شدم..
مبینا سایه وند
پاییز اخرین سخن درخت نیست...
به پرستوها بگو شاخه هایت را از یاد نبرند...
مبینا سایه وند
پاییز عجب شاهانه است..
عجب شاعرانه است..
آری که طعم وجود عشق را در آن ذکر می کنند..
خوشا به حال پاییز
چه غمگین چه شیرین..
مبینا سایه وند
ای کاش؛
این ای کاش ها را سر به سر به نسیم پاییز بسپارم ..
شاید نمانند باقی..
مبینا سایه وند