شعرهایم مثل دامنت کوتاه باد که می وزد شاعرترمی شوم
همیشه که صبح شعر نمیخواهد ، یک وقت هایی تو را میخواهد فقط تو را ....
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای
تلخ شد طعم شیرین شعرهایم افتاد شکست فنجان سفید گل مشکی
آنقدر شعر مرا خواندی و گفتی احسنت... فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی؟
صبحِ من مزه ی لبخندِ تو را کم دارد..
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منم باید بروم دست به کارى بزنم ...
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیر که هوای غزلم سخت شبیه تن توست
شرط ادب است بعد تو دست به زانو بنشیند دل ما
بهشت را دوبار دیدم یک بار در چشمانت یک بار در لبخندت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
آرام بگویم دوستت دارم تو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟ آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
آه...... که در فراق او هر قدمی است آتشی .........
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست
لب تر نکن اینقدر که زجرم بدهی باز یک مرتبه محکم بغلم کن که بمیرم
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت........
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو این رابه کسی گوی که پا داشته باشد
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای است که زندگی را از یاد زمین برده
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم