پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
محبوب من!شما نباشید،همهی بغضهای جهاندر گلوی من است......
چه حرف بی ربطیست که مَرد گریه نمی کند ،گاهی آنقدر بُغض داری کهفقط باید مَرد باشی تا بتوانیگریه کنی…...
بغض کنیاشکت درنیادمثل این میمونه رعد و برق بزنهبارون نیاد......
غم آخر بودرفتنت...
مرا رها کردی و رفتیبرای من درد و رنج دادیباز هم من دوستت دارممن باید چکار کنمسوختماوه خدای منمردماوه خدای من......
هیچ چیز آدم را تا این حد نمی سوزاند که اطرافیانت میگویند: اگر دوستت داشت نمی رفت!...
تا که رفتی از کنارم ناگهان باران گرفت ابر هم گویا توان این جدایی را نداشت......
تنهایی یعنی :شب یلدا تمام شب رادیو گوش بدی و فقط ایرانسل بهت پیام تبریک بده . . ....
این غم انگیز ترین حادثه ی پاییز استجمعه ونم نم باران وخیابان...بی تو...
به تنگ آمد دلشترکید...... انار...
بعضی وقتا،شریک تمام خاطراتت تو زندگیفقط یه شماره خاموشه......
چه آرزوها که ...داشتم من و دیگر ندارم!...
بی حضور تو رنگ های زندگی محو می شوند، بسان آبی که از اسفنجی فشرده شده بر زمین می ریزد و من هنوز وجود دارم. خشک و خاک آلود....
به تازگی با هیچ کسیشوخی ، حرف تازه ایکوچک ترین سخنی حتی ، ندارم...خسته ام...خیلی جدی میروم...خیلی جدی تر دیگر برنمیگردم...
محبوب منتو نباشی تمام بغض های جهاندر گلوی من است......
تو همونی هستی کهوقتی بهت فکر میکنمنیشم باز میشه و سه ثانیه بعدش بغض میکنمانگار یهو یادممیوفته دیگه نیستی...
رفتمکه او را ببینمآنها را دیدم...!!...
ذوق اولین بغلزود فراموش میشهولی بغض آخرین بغلهیچ وقت فراموش نمیشه...
فردای بدون هم شدن نزدیک است...
همه حرفات یادم رفتهجز اونجا که گفتیحتی اگه تو بخوای بری من نمیذارم...
گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیستحتی گره اخم خدا وا شدنی نیست...
عشق آن بغض عجیبی ستکه از دوری یارنیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد......
هیچ چیز بدتر از این نیست که با دل تنگ سفر کنی...
از کنارت میروممرگ دلم یعنی همینعاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود...
تو مگر در به دری خانه نداری ای بغضهمه شب/ سرزده مهمان گلویم هستی؟!...
خدایا...گشایشی ایجاد کنبرای دلهایی کهبا بغض صدایت میزنند......
مثل گلهای ترک خورده کاشی شده امبعد تو پیر که نه / من متلاشی شده ام...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس......
هزار و یک شبخیال بافتماز تویی که یک شبنداشتمت!...
بی قرام نگارمتیره شد روزگارمابریم همچو بارانکجایی تو ای جان که طاقت ندارم...
و منی که هنوز زنده اممرده ای که زندگی می کند خنده دار استخنده دارتر از لحظه ای که خیال کردم دوستم داری...
دلبر بی نشانمبی تو بی آشیانمبی من ای همسفر/ رفته ای بی خبربی تو بی خانمانم...
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردمتحمل می رود اما شب غم سر نمی آید...
رشته محبت ترابر دور گردن میپیچمو اعدام می کنمتمام بغضهایم را...
عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یارنیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد...
ای ماه بی تکرار منبغض بی انکار منای عشق بی پایان منمیروی اما کمی دلتنگ من باش...