تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
تا قوت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد
دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فرو بند
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
همراه اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می گذرد
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم
روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت