می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
خواب و خیالی پوچ و خالی این زندگانی بود و بگذشت
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
می خواهمت که خواستنی تر ز هر کسی؛ کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم...؟!!
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟ لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟
به دار و ندارَم نگاه کن ، که هیچ به جز عاشقی نماند! تمام وجودم همین دل است ، تمام دلم بی قرار توست...
اگرچه باز نبینم به خود کنار تو را عزیز میشمرم عشق یادگار تو را ...
بگذار در بزرگی ِ این منجلاب یأس دنیای من به کوچکی انزوا شود
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند
مرا هزار امید است وهر هزار تویی...
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت به هم من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...