تو چه هستی، که جز در تو آرام نمی گیرم؟
عشق یعنی مقدم دانستن تلاش بر نتیجه.
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد
ما هرگز نخواهیم مُرد تا وقتی جرقه ای از عشق وجود دارد،نخواهیم مُرد
چه زیبامیشودگاهی،به شخصی مبتلا گشتن برای یک نفر ماندن، برای یک نفر مُردن
عشق تو میکشاندم شهر به شهر، کو به کو مهر تو می دواندم پهنه به پهنه، سو به سو
اگر قلب من کوه باشد، تو اولین نسیمی هستی که آن را به لرزه در آوردی.
مهم نیست چند سالمان باشد؛ چهارده یا چهل، وقتی عشق می آید بی سن و سال می شویم ...
عشق من به تو بی حد و مرز است
کیست که مرهم نهد بر دلِ مجروحِ عشق
دیوانگی ام بالا زده مرا فقط تو تسکین میدهد
پیروزیِ عشق نصیب تو باد!
مرا چه حاجت اسپند و آیت الکرسی؟ فقط همین که تو باشی بلا ز من دور است
چنان روح مرا تسخیر خود کردی که میدانم تو از من کم شوی چیزی ز من برجا نمی ماند
اَندر مرضِ عشق بجز عشق، دوا نیست
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
تو می تابی در جانم و عشق رخنه میکند درتمام وجودم ؛ و مالا مال پر می شوم از تو ...
از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
شاید تو را بپرسند عشق چگونه مُرد؟! بگو: در روزگاری اندوهناک آمد...
عشق جانست عشق تو جان تر
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است
این عشق چه دارد که همه عالم و آدم از عشق پشیمانند و بی عشق پریشان
وسعتِ تمومِ دنیام تویِ چشمای تو جاریست همه ی آرامشِ من با تو هست و از تو باقیست
او قندِ روزهایِ تلخ من است.