کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم چون که چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
کن نظری که تشٖنه ام ، بهر وصال عشق تو
گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
مائیم که تا مهر تو آموختهایم چشم از همه خوبان جهان دوختهایم...
اگر عالمی منکر ما شود غمی نیست ما را که ما را تویی
تو مرجانی تو در جانی تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم ! جان من و جان تو گویی یکی بودهست ...
عشق ، آموخت مَرا ؛ شکلِ دِگر خندیدن ...!
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی..
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه هیچ چیزش به جُز از وصل تو خشنود نکرد !
به سوی ما نگر چشمی برانداز وگر فرصت بود بوسی درانداز...
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم...
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
عاشقم بر نامِ جان آرامِ تو...️
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟ کُشتیم خرد، دار زدیم دانش را دربند و اسیر صد خرافات شدیم!
دلی دارم که خوی عِشق دارد که جُز با عاشقان هَمدم نگردد
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نهای هزاری ، تو چراغ خود بر افروز
ما را به خود کردی رها شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده
عالم اگر بَر هم رَوَد ، عشقِ تو را بادا بقا ...
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت باز آمد و رَختِ خویش بنهاد برفت ! گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
یارانِ نو گرفتی و ما را گذاشتی ؛ ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای زندگیِ تن و توانم همه تو ... جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستیِ من شدی از آنی همه من من نیست شدم درتو از آنم همه تو
منشین با دو سه ابله ، که بمانی ز چنین ره تو ز مردان خدا جو ، صفتِ جان و جهان را