پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
"فصلیبه نام چمداندر تقویم عاشقانه ها روی زمستان راسفید می کند"...
یک چمدانروی پله های خانه ی سالمندانسرمای پاییزمیرسیا مُلدُان...
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم...
پر کرده ام از عطر هوایت چمدان رادر شهر شما تحفه محبوب همین است...
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!...
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی...
دارد به سفر می رود امشب چمدانم با خاطره ای تلخ که من خالق آنم...
چمدان بسته ام... امّا چه کنم دشوارستفکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم......
برای رفتن چمدان می بندند،برای ماندن دل.من کدام را ببندم؟که نه خیال رفتن دارم،و نه توان ماندن......
برای رفتن .. چمدان می بندند برای ماندن .. دل ! من کدام را ببندم ...! که نه خیالِ رفتن دارم.. و نه توانِ ماندن .....
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیزترین حالت غمگین شدن است......
زندگی یک چمدان است که می آوریشبار و بندیل سبک می کنی و می بریشخودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستمدسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم......
گاهآنکسکهبهرفتنچمدانمیبنددرفتنینیست،دوچشمنگرانمیخواهد...
میترا/آفتاب به یلدا می آویزد/چمدان سنگین آذر...
چمدانت را ببند...اینجا آرامش در سرزمینی عاشقانهچشم به راه توست...سرزمینی به نام آغوش من......
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟...