"فصلی به نام چمدان در تقویم عاشقانه ها روی زمستان را سفید می کند"
یک چمدان روی پله های خانه ی سالمندان سرمای پاییز میرسیا مُلدُان
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم
پر کرده ام از عطر هوایت چمدان را در شهر شما تحفه محبوب همین است
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی
دارد به سفر می رود امشب چمدانم با خاطره ای تلخ که من خالق آنم
چمدان بسته ام... امّا چه کنم دشوارست فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم...
برای رفتن چمدان می بندند، برای ماندن دل. من کدام را ببندم؟ که نه خیال رفتن دارم، و نه توان ماندن...
برای رفتن .. چمدان می بندند برای ماندن .. دل ! من کدام را ببندم ...! که نه خیالِ رفتن دارم.. و نه توانِ ماندن ..
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است...
زندگی یک چمدان است که می آوریش بار و بندیل سبک می کنی و می بریش خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم...
گاهآنکسکه بهرفتنچمدانمیبندد رفتنینیست، دوچشمنگرانمیخواهد
میترا/آفتاب به یلدا می آویزد/چمدان سنگین آذر
چمدانت را ببند... اینجا آرامش در سرزمینی عاشقانه چشم به راه توست... سرزمینی به نام آغوش من...
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟