«زیر زبانم، صدای توست»
اگر دیوانگیست،
چه باک؟
من هم، زیرِ زبانم،
ایستگاهی برایِ عبورِ صدای تو ساختهام
دوست دارم
آرزوهایم را
روی لبهایت نقاشی کنم،
با زبانی از پرندگانِ خاموش
و رنگی که فقط در خوابِ ماهیان دیده میشود.
هر بار که بخندی،
چالهای از زمان
در گونهات دهان باز میکند،
و یک آرزو،
با چترِ نیمسوخته،
در آن سقوط میکند،
تا در طلسمِ دهانت
باران شود.
وقتی جهان،
مثل طنابی دور گردنم میپیچد
و صدایم، در گلویم دفن میشود،
نه فریاد،
نه گریه؛
فقط
چای میریزم کنارِ پهلویم
تا بخارِ خیال،
زخمِ بینامم را آرام کند.
دستم را دور فنجان حلقه میکنم
انگار دستانِ مادریست
که هنوز باور دارد
من کودکی خستهام،
نه زنی واخورده در...
زیباییات را باید با نبض شمرد،
با بوسه، با اشک،
نه با کلمات…
کلمات از پس تو برنمیآیند.
بیتو،
تمام تفنگها
سکوت را نشانه میروند،
و من—
تنها شاعریام
که هر شعرش
انفجاریست به قلبِ خود.
جنگ،
نقاشیِ دیوانهایست
که وطن را
روی بومِ بیزمان،
میکشد؛
و تولد من،
رنگیست
که از فراموشی میجهد.
امسال،
نه فقط یک عدد بیشتر،
که زخمی تازهتر
بر تاریخِ وطن،
بر روزهای جنگ،
بر تقویمی که هنوز
با خون ورق میخورد.
فردا تولد من است...
و مرگِ چند نفرِ دیگر.
شعر
مارِ نامرئی
دورِ استخوانِ زبانم میپیچد.
خواب…
آسمان فرو ریخت روی زمین!
صبح گم شد!
تهران ایستاده،
وطن نفس میکشد،
زخمها جوانه میشوند؛
صبح هنوز در راه است.
گلوله خورد
به تنم؟
نه...
به وَتَنم!
صدای پایِ من
در کوچههای پیچدرپیچِ خیال،
میرقصد.
وَتَن،
خانهایست با پنجرههای باز،
که سیمرغش
در حلقهی زمان
هر روز
بازمیآید.
بغلم را پوشیده ام
چقدر تن خور بدنم است.
صدیقه بیگلری
وقت تنگ بود ،بوسیدمش
انقلاب شد ..
صدیقه بیگلری
تَورم از لبانم بردار،
تحریمِ بوسه هایمان بیست ساله شد..
عکاس
آلبوم را ورق میزنم،
در همه یِ عکس ها تنهام
کاش عکاس ِ خیال بودم،
خیال تو را
کنارم پی در پی عکس می انداختم...
های زمستان!
همین که یخ ها را
از روی ِ کبودی های زیر چشمانت کنار بزنم
بهار سبز می شود ..
موهایم رنگ صبح به خود گرفت ،برگرد!
بی تو،
بی تو چقدر ثانیه ها سال اند..