جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
جهان شب را صبح می کند به امیدِ خورشید..من به امیدِ تو......
پلاسکو در آتش سوختبسان دل منیک روزی به وقت بی کسیهمه از تنهایی به سوختن پناه میآورند آخرش...
چند نفر امشب دلشان آتش استخدا می داند؟!چند نفر پدرشان آتش نشان استخدا می داند؟! خدا دلش آتش نگرفتاز این آتشی که خاکستر شد؟؟؟و فرو نشست...
دست های منبر کاغذجهان را شعر می کندرم را برای ایتالیابرج ایفل را برای پاریسو بهار توکیو را بخاطر شکوفهاما دست های توجان می دهد برای پیاده روی هایولیعصرو چقدر پایتختبه تهران می آیدبا تو...
سال نو؛یعنی تو_که هر ثانیه ؛حالم را به خوب ؛ عوض می کنی...
مژهایت چترچشمهایت بارانلبانت شعر _در این لحظه ، حتی __بوسیدنت؛خدا را همبه وجد می آورد ......
مرگ تنها یک باربه سراغ آدم می آید _اما ؛عشقبارانپاییزهر روزهر ماههر سال...
یلدای من _موهای توست ......
هر باردقیق تر ؛به دیوانه اَت نگاه کناَخم هایتمرا می کُشد ؛اَصلاهر گِرهدر مواجه با تو را دوست دارم...در هر گِره عاشق ترمکورتر...
بهار می شویمبرای چشمانت ...برای دلِ کوچکت ، تابستانبرای هر گامی که برداری ؛ پائیززمستان را اما _برای تار به تار موهایمان نگه می داریمکه بختَت را سفید کنند...
با من رسمی حرف بزن_من تو رابه رسم ملکه هادوست دارم...!!!...
گفتی: دوستت دارممثل این بچه هایسر به هوارسیدم به خانه؛اماقلبم را پیدا نمی کنم…!!!...
جهانشب را صبح می کند به امید خورشید من به امید تو......
یک بارمرا ببوستا نوار قلبم به راه راستهدایت شود......