شعرهای حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرهای حسن سهرابی
نه چشمی در شب به نالهی ما خواب گیرد،
نه صبحِ وطن ز غم و خون تاب گیرد.
تو شعله زدی در دلهای سردِ مردم،
که شاید زمین ز نفرین خراب گیرد.
تو ننگِ زمین و سایهی سیهفام،
تو داغی بر دلهای آزادِ ایران.
ز خونِ جوانان چه حاصل گرفتهای؟...
وطن در شعله آتش ، زند آهنگ خوشبختی
خداوندا نگه دارش ز تیر شوم بد بختی
لحظهٔ پایانی،
پیکار با مرگ است،
ولی —
هر که جان گیرد،
سرانجامش
پُر از حیرانیست...
که ندانَد روح،
چون برخیزد از تن،
به کجا رود؟
در کدام آغوش،
شب را
بیصدا سر کند؟
و اگر نوری
در آنسوی نبودن
هرگز ندرخشد،
این همه جنگیدن
این همه رستن از رنج...
ما دل و جان به کف آوردیم، به فریاد رسید
شهر اما وسط مرگ، نفس میکشد از گندِ دروغ
جانها شد و خاک از عطشِ غیرتِ ما سرخ گشت
لیک این شهر، هنوز از نفسِ مرده، پُر است...
هزارانبار جان دادم
برای ناز ابرویت
بیا آخر دلِ ما را
ببر با موجِ گیسویت
ز جان و آبرو رفتم
گذشتم از همه دنیا
نرفتی یکدم از یادم
پریرویِ غزلپیما
در عجبم از فرجام این رفتارها
دلخستهام ز زخم این دیوارها
بر تخت ظلم، دوزخی برپا شدهست
میخندد آنک پشت پرده کفتارها
فرمان به تیغ و قاضی از جنس دروغ
خاموش شد فریاد در اخبارها
تکبیرها در خدمت سرمایه شد
بر دار شد آزادگی در دارها
آزادی از نام خویش...
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
دلم امشب صدای ساز میخواهد
نوای نغمهای دمساز میخواهد
دلم شاید کمی احساس میخواهد
از این دنیا کمی انصاف میخواهد
دلم امشب دو بالِ باز میخواهد
کمی رقص و کمی پرواز میخواهد
شاید قفس را باز میخواهد
نسیمی گرمِ اعجاز میخواهد
دلم امشب شبی آرام میخواهد
نگاهی مهربان، خوشنام میخواهد...
امشب دلم شیدای تو، آتش گرفت از یاد تو
یا ساز دل را کوک کن، یا برشکن ساز مرا
چشمان تو آیات نور، در شامِ تارِ زندگی
یا روشنی در من بدم، یا خامُش انداز مرا
هر شب به یادت میروم، تا مرزهای خواب و عشق
یا خواب را شیرین...
شبی ماندهام بیصدا، بینفس
دلم خسته از رفتنت، بیقفس
نه دستی، نه آغوش، نه شانهای
فقط یاد تو مانده در هر نفس
جنگلِ سرسبزِ ما را چون بیابان میکنند
چشمهها را خشک و دریا را گریزان میکنند
دستِ سنگینِ تبر با ریشهها پیمان شکست
سبز را با خاکِ خشکیده، غمافشان میکنند
گر چه چراغ ها خاموش ،
خیابانها خلوت
و دلها شکسته است.
امّا :
سرانجام برآید بهاری ز دوران تار.
زندگی کردم تو را یک عمر در رویای خویش،
تا که شاید روزگار،
در لحظه ای قبل از سکوت،
آن پریشان گشته موهای تورا،
در چشم من جاری کند.
یا که دستان تو را بر گردنم،چون ماه نو،
پیوسته نورانی کند،چشم من را تا ابد
همواره بارانی کند
حسن سهرابی
جز اینم هنری نیست که در بازی تقدیر
...
دلداده چشمان پر از مهر تو باشم.......
حسن سهرابی
با تو دریا می شود هر قطره از رویای من
فارق از این فتنه های خفته در شبهای من
حسن سهرابی
بی تو عی زیبای ناپیدا
دلم
دریای بی آب است.
زیبای ناپیدای من
با تو دریا می شود هر قطره از رویای من
فارق از این فتنه های خفته در شبهای من
دلداده طوفان نهراسد ز نسیمی،
که سُراید
غزلش را نفس باد صبایی