سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خلوتی میخواهمبه دوراز هیاهویاین شهر شلوغدر گلزار آغوشتا باچیدن بوسهاز لبهایت بگویمدوستت دارمو تو با لبخند شیرینبگویی من بیشتر......
زادگاه عاشقانه هایمقلب توستکه آنجا بساطعشقبر پا کردامتا در کرانه هایبی پایان آغوشتدوست داشتنت را زندگی میکنم......
مزرعه رویاهای منبه اندازه تختخوابدونفره ایستکه هر شب تودر آن دلبری میکنیو از نوبرانه هایبهار آغوشتمرا به تاراجشاه توت لبهایتدعوت میکنی......
چشمانتغزل های ناب حافظلبهایت انارموهایت به درازای یلداو اجاق آغوشتگرما بخشقلب همیشه عاشقمبی شک یلدای من تویی......
چه دلچسب استاغوشتوقتی که بی خیالهمه چیز دنیادر آرامشمشغول چیدنانار لبهای تو میشوم......
دچار باید باشیتا بفهمیاز میان پیچ و خمجاده های فصولتنهاپاییز استکه حال دل عاشق راخوب میکند......
رفتنت شروع برگریزانعاشقانه هایم بودباینکه باد سرد پاییزیبهار جوانی را به یغما میبردبا چشمان پر از نم بارانخیالت را درآغوش میگیرمو هنوز هم مجنون وار دوستت دارم.......
دل تنگم هوایتورا به سر داردچگونه قایق احساس رابه دریای بیندازمکه موج موجبی تفاوتی تو در آن میخروشد......
گرمای آغوش تو یادآور"عصرهای تابستان" استکه میشود زیر سایه دوست داشتنت آرامید وعشق را به تشویش کشید....