پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دوستش داری ؟همین حالا بگو !مبادا روزی خاطره ات از او ،دوستت دارمی باشد که نگفته ای !...
بهرام حمیدیان:تنهایى دوست داشتنى نیست، اما خواستنى تر از تمامِ دوستت دارم هاى مسموم است..مگر تا کجا میتوانى به دلت بگویی: ببخشید که باورم شد..!...
تنهایی دوست داشتنى نیست، امّا خواستنى تر از تمامِ دوستت دارم هاى مسموم است!مگر تا کجا می توانى به دلت بگویی: ببخشید که باورم شد.....
رازِ بزرگ شکست ما از عشق در این است که وقتى کسى را عاشقانه دوست داریم ، در فریبِ خود مهارتى شگفت انگیز پیدا مى کنیم و از ترس نداشتن و نبودنش، هر وعده اى را مى پذیریم و هر گناهى را مى بخشیم......
خواب دیدمتو را به منمرا به تو می رساندیک روز برفی.چه رویای سردی ...گرم بپوشخیالم زمستانی ست...
تو که میخندىباور مى کنمدچار شده امبه توبه معجزه اى لطیفبه عشق...
تنهایىدوست داشتنى نیست اماخواستنى تر از تمام دوستت دارم هاى مسموم استمگر تا کجا می توانی به دلت بگوییببخشید که باورم شد ..!...
عشقنام قبیله اى ستکه از تو در من زندگى مى کندو آوازهاى بومى عاشقانه اش رادر جغرافیاى کوچک تنم مى خواندتا تمام مرا در دنیاى تو آغاز کنددست من نیستاین قبیله مى خواهدمن عاشقت باشم ......
تو نیستىو من براى بودنمهنوزبودنت را جشن مى گیرمبهترین آواز منبه خوابم بیادل من خداحافظ را نمى فهمد...
از اینجایى که منمتا آن دورها که تو ایستاده اىعشق به اشتباه میمیرددر رویایى که هنوزمبه معناى دور آن پى نبرده امکاش وقتِ رفتننمیرفتی . ....
ماه منتو دعاىِ پاییزىِ منىمستجاب شوبیاکنار تنهایى ام بشینبا تو اعجاز آغاز مى شودمنسبز خواهم شد...
من دلم روشن استروزى تو از راه مى رسىکوچه عطر تو را مى گیرددیوار گل مى دهدپنجره عاشق مى شودو خانه ام خوشبختآن روز براى تمام خستگى هایمیک صندلىروبروى تو کافى ست . . ....
تو در قلب منىآنجا که هر ثانیه صدایىدوست داشتنت را اعتراف مى کندآنقدر که تمام رگ هاى تنم مى دانندمنتو را زندگى مى کنم...
رفتنقانون چشم هاى تو بودو جهان منچیزى شبیه به آوارگىِ یک رویانزدیک ، دورهر جا که هستىبه آسمان بگودردهایمدرد مى کنند...
هنوزبه آغوشی فکر می کنمکه تنها به قدر خیال از آن سهم می برمکاش می دانستمکجایِ زمان ایستاده امکجایِ دیرکجایِ دور...
من از آغوش تو بارها به بهشت رفته امبهشت مگر کجا مى تواند باشد جز آنجا که با خودت نگویى کاش جاى دیگرى بودم...
تنهایىنام شهرى ست زخمىبا خیابان هاى کبودکوچه هایى غمگینو آدم هایى که هیچ کدامشانشبیه تو نیستند...
عشقنام قبیله اى ستکه از تو در من زندگى مى کندو آوازهاى بومى عاشقانه اش رادر جغرافیاى کوچک تنم مى خواندتا تمام مرا در دنیاى تو آغاز کنددست من نیستاین قبیله مى خواهدمن عاشقت باشم .......
روزی نبودی ، حالا هستی و روزی نخواهی بودپس زمان را اندازه نگیر و همین لحظه را زندگی کنفاصله ی بین همین دو نبودن را ...هر چیز که می خواهی را به بعدها بسپاراما از کنار رنگ ها، عطرها، لبخندهادلخوشی های کودک درونتو عزیزانی که دوستشان داری و دوستت دارند عبور مکنکه این عبور در آن سویِ سنی خاصاندوهی بی نهایت را به همراه می آوردمی دانی همین حالایا پیش تر از اینکه این را بنویسمو یا بعدها که تو این را خواهی خواندیا چیزی را بدست آورد...
براى بعضى از ما امروزو براى بعضى هم شاید سال هاى سال بعدحسرت بى فایده اى وجود دارد یا خواهد داشتکه ما را لبریز مى کند از حرف هاى نگفته ، بازى هاى نکردهلبخندهاى نزده ، در آغوش گرفتن هاى نشدهو بوسه هایى که دیگر مجالى برایشان نیستامروزاگر هنوز قهرمان زندگیت را دارىتأخیر نداشته باشصدا بزن باباو تا صدایى هست که بگوید جانِ باباحرف بزن ، بازى کن ، لبخند بزن ، در آغوشت بگیر و ببوسببوس تا تمام بوسه ها ذخیره اى باشندبراى روزهایى ک...