راستی دسته گل به آب دادن زن ها را دیده ای؟ کنار پنجره خوابشان میبرد غذایشان می سوزد موهایشان را کوتاه میکنند و حتی پوست لب هایشان را میخورند آری, نشانه ی شکست زن ها همین دسته گل به آب دادنشان است!
من که عمری چشم در راه نگاهت بوده ام حرف عاشق را دو چشم باز میفهمد فقط طعم مطلوب عسل را از لب شیرین تو جای بوسه آنکه گیرد گاز میفهمد فقط بسته بر طبع و هوا دل را حسود ناتوان درد ما را دلبر طناز میفهمد فقط چون کتاب...
سوگلی بهار تویی درختان بیهوده بیدار شده اند...
بغض گلوگیری ست جمعه تا خفه نکند دست برنمی دارد..
بیا شرط ببندیم یک سبد تمشک مساوی یک بوسه دستانم زخمی خارها شد تو بردی تو بردی...
وتنها یادگاری من از مادرم لباس ها و شانه ی پلاستیکی اش است بغل میکنم بو میکنم باز بغل میکنم دلم خیلی تنگ شود ازروی قاب عکسش گیسوان فرفری اش را شانه میکنم!!
امانت داری بلدی؟؟ می خواهم دل بسپارم!!
نام دیگر تو جادوگر قرن است وقتی اینگونه مرا غیب می کنی در آغوشت...
و زمستان را دوست می دارم پالتوی خزدار میپوشی چکمه ی بلند پایت میکنی موهایت را زرد روشن ... وای موهایت وای موهایت ....
هر لبت نیمه ی سیبی ست جدا افتاده با لبم طعم لب سرخ تو چیدن دارد غزل تازه ی من از تن سبزت جوشید غزلم از لب سرخ تو شنیدن دارد همه ی سوژه ی نقاشی دنیا هیچ است تو تمام من و ناز تو کشیدن دارد راه سخت است...
دلم برای زمستان میسوزد وقتی نگاهت پاییزم را بهار میکند!!
خط چشم کشیده شده ات تمرین الفبا میکند با من...
الامان از زیبایی ات به قول عزیز امان از چشمان سیاه و ابروهای پیوندی ات همه را عاشق خودت کرده ای همه را لعنتی دوست داشتنی شاعران قهار سهل است حتی یک رمان نویس ناشی کارش را با زیبایی تو شروع میکند!!
می گویند پاییز فصل جدایی ست ولی بیا و تو بمان ببین چطور شانه هایم را آماده ی گل سر سفیدت کرده ام بیا و بمان دلبر زمستانی من!!
بغض گلوگیری ست جمعه تا خفه نکند دست برنمیدارد
تو نگران من نباش حالم خوب خوب است به قول عزیز حالم نمره اش بیست است ولی تو باور نکن وقتی فروغ می خوانم و سیگار به سیگار برایت می میرم!!
من جامانده از توام با لب هایی بی بوسه که هرروز پوستشان را میخورم
خش خش نکنید برگ ها صدای لالایی می آید این صدا آشناست کجایی مادر کجایی مادر کجایی مادر...
تخته می کنم در خانه ای را که دیگر روی ماه تو را نخواهد دید!!
دلم یک باران آبان ماهی می خواهد و یک تو برای قدم زدن...
دیوانه شدن کم است من جان میدهم برای یک جانم گفتنت
گلو کندو، لب عنبربو، کمان ابرو، طلا گیسو کجا پیداکنم جادوگری که تا بندد زبانت را میان این شلوغی ها دلم یک بوسه میخواهد بیا غش کن ببوسم غنچه ی لعل لبانت را شبی آرام میگیرم میان تنگ آغوشت و با احساس میبوسم سحرگاهان زبانت را از آن شادم که...
بغض گلوگیری ست جمعه تا خفه نکند دست برنمی دارد
دوره گرد فصل های اندامت شده ام پاییز به پاییز شعر میبافم از دامن گلدارت