پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛جاده باریک و سفر نزدیک استرخت باید بست از شهری کهمِهرَش عصیانکده ای تاریک استشیما رحمانی...
ای کاش دو نفر بودم یکی در کنارت راه می رفت لبخند می زد دیگری از دور نگاهمان می کرد از خوشحالی بی صدا جیغ می کشید...
غرق در خواب طنین ناله های زنانه اش سکوت مرگبار شب را می شکست ، روتختی یاسی رنگ را چنگ می زد و در خود می پیچید !کلمات نامفهومی را زمزمه می کرد کلماتی لبریز از التماس ...عرق های ریز و درشت از پیشانی اش می چکید و هق هقش با تیک تاک ساعت هماهنگ شده بوددر آنی از لحظه بر جای نشست قفسه سینه اش به تندی عقب و جلو می رفت سینه اش خس خس می کرد . کشان کشان خودش و به در کشویی تراس رساند انگشتان باریک و لرزانش در را لمس کرد سرش را پایین انداخت و مدتی بی حر...
محبوبم خواستن همیشه دلیل توانستن نیست...چه خواسته های بی شماری که داشتیم و نشد...چه رویاهایی که پروردیم و بر درخت زندگی مان کال ماند... تو می خواستی خلبان بشوی و دلت را ،چشمت را ،نفست را بسپاری به آسمان، یادت هست؟؟ و من چقدر آرزو داشتم ملوان یک کشتی بزرگ قاره پیما بشوم....محصور شکوه آبی رنگ و ابدیت اقیانوس ها..آری نور دیده ام...چه خواستن های بیشماری داشتیم که تصور رسیدن به هر کدامشان نفسمان را حبس می کرد..و حالا باز هم با اینکه یقین پیدا کرده ایم...
گریه هم نمیتواند حجم نبودنت را کم کندمن دلم فقط یک آسایشگاه روانی میخواهد؛که یک جیغ ممتد دیوانه وار باشدو فکر کردن به تو... .....
کاش دونفر بودمیکی کنار تو راه می رفت و لبخند می زد،آن یکیدورتر می ایستادنگاهمان می کرد و از ذوقش جیغ می کشید...
خط پایان استدور خودم می چرخماینکه نیامده ایدیوانه ام کرده...از کوره در می روم وفرا سپید می نویسملطفا به کسی بر نخوردآه می کشم حنجره ام راکه جیغ دست بالا نگیرد...!...
بوسه آن گاه قشنگ استکه تمرین نشودبپری ماچ کنیجیغ کشدذر بروی...
امروز یکی زنگ زد.. در رو باز کردم نذری آورده بود... کاسه رو گرفتم گفتم دمت گرم داداش قبول باشه... صبر نکرد کاسه رو بدم.. جیغ میزدو به سمت خونشون می دویدو میگفت... مااااماااااان چرا نمیزاری این سیبیلامو بند بندازم...