پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خرسند ببینمت به هم میریزمدر بند ببینمت به هم میریزمای آنکه نبینمت دلم میگیردهر چند ببینمت به هم میریزم...
شب شده دلتنگ تو ام بغض تو مهمان من استبس که شکستم از غمت سر به گریبان من استآخر به زنجیرم کشید غم های بی تو بودنمسرد شد و یخ بسته تنم فصل زمستان من استدل داده ام دلبرده ای ، عاشق و دلدارت منمدر فتح شهر قلب تو ، سربازی سرسخت منمگاهی پرم از شور تو گاهی سکوتی ممتدمیک شهر حیران من ست از بس که حیرانت منمگفتی خدای عشق تویی طوفان در عشق مییکنیدیدم که عشق را میکشی تو با عاشق چه میکنیگاهی شرابم میدهی گه زهر به جانم میدهیگاه...
خرسند ببینمت به هم میریرمغمگین ببینمت به هم میریزمای آنکه نبینمت دلم میگیردهر چند ببینمت به هم میریزم...
خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش چنان خرسند بنشیند که پندارند آزادش نمی گویم فراموشش مکن ! گاهی به یادآور اسیری را که میدانی نخواهی رفت از یادش...
- باور کنید:من،،،مترسکی هستم،در جالیزاری دور وُ، متروک! کلاغ های لعنتی،با سُخره ای فجیع کنارم می نشینند!و خیره مى شوند،به دکمه های پیراهنم که پر از تنهائی ست!و منقار می کوبندبر کلاه پوسیده ی من... آه،،،اگرچه فارغ از چیستی ام،خرسندم از معاشرتی هرچند تمسخرآمیز! (زانا کوردستانی)...
هر چیزی شگفتی های خود را دارد، حتی تاریکی و سکوت. من آموخته ام که در هر وضعی قرار بگیرم، خرسند باشم....
” با تو تمام دلهره لبخند میشود “️مهرت به جان من زچه پیوند میشود امشب دمی بیا و بشین در ڪنار دلبنگر ڪه دل ز وجود تو خرسند میشود ..!!️️️...
خرسند بودبه سردخانه که می بردیمشاز خانه ی سردماندیگر نمی لرزیددر دهان نیمه بازشته مانده ی فریادی می درخشیدو هنوزسوختگی سینه اش را پنهان می کردپدرم مرده بود...