پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می گفت:ببین پیش کی حالت خوبههمونو نگهش دار واسه خودتگفتم:من بخوام نگهش دارماگه اون نخواد بمونهاونوقت تکلیف چیه؟...
کمتر بتازمن از پسِ این همه بی رحمی بر نمی آیم......
مهر می آیدولیبا بی مهری هایی که کنج دلمانچمباته زده اند چه کنیم!راستش را بخواهیمن فکر می کنمیک جای ابراز احساساتمان نشتی دارد...وگرنهاین همه واژه و جمله ی عاشقانهچرا گره از کار هیچکس باز نمی کندولیحالا باید امیدوار باشیمتادختر بزرگ پاییزپادرمیانی کندجدایی ها،دوری ها و دلتنگی هامان را......
و حالا بایدچمدان را از تنهایی های غلیظ مان پر کنیمو راهی شویمسمتتبعید گاه نارنجی رنگمان...ولی ای کاشپاییزگردن بگیرد این حس های یک طرفه لعنتی را..میدانی جانم، اصلا عشق از هوای پاییزتراوش می کندبه چشم های رسواگرمانهمان ها که دستت را رو می کنندمن می گویمچشم هم از اعضای غیرارادی بدنمحسوب می شودوگرنهوقتی قلب دهانش را به کتمان همه چیزباز می کندچرا این دو تیله ی سر به هوا آبرو داری بلد نیستند......
مهر می آیدولیبا بی مهری هایی که کنج دلمان چمباته زده اند چه کنیمراستش را بخواهیمن فکر می کنمیک جای ابراز احساساتمان نشتی دارد...وگرنهاین همه واژه و جمله ی عاشقانهچرا گره از کار هیچکس باز نمی کندولیحالا باید امیدوار باشیمتادختر بزرگ پاییزپادرمیانی کندجدایی ها،دوری ها و دلتنگی هامان را......
انتظارآدمیرا زرد می کنددرست مثل برگ های پاییزیکهخدا می داندچشم به راه چه کسیزیر پای رهگذران جان می دهند و رنگ می بازندای کاشفاصله و دوری این روزهایمانبه آینده سرایت نکند...
هر جایی که سقف داشت و بویِ غذا از آن به مَشام می رسید که اسمش خانه نیست...خانه یِ آدمیدرست در میانِبازوانِ دلبری است که بویِ عطرِ تنشبه یاد ماندنی ترین رایحه یِ دنیاست......
پاییز تب کردهاز گستاخی های دخترشاز آذری که حالا بی پروا پاتند کردهاز این عشق ممنوعهاز دلبستگی ته تغاری اش به آفتاب تنبل زمستانبی خود نیست کهآذر هرروز بیشتر یخ می زندمی خواهددل قندیل بسته ی پسر زمستان را ببردبیچاره آذر نمی داندایل و تبار فصل سردهمگی می بارند برای رویشبرای سرسبزیبرای بهاربرای اردیبهشت و عطر بهار نارنجشنه برگ ریزان خزانشاید هممی داند و خودش را زده به کوچه علی چپبه همان جایی کهگاهیهمه مان برای ...
آغوشِ توعشق خیز ترینسرزمینِجَهانِ من استکه در خاکشنهالداشتنت را کاشته ام...بیا ومهربانی را در گوشمنجوا کنتا برای همیشهسبز بمانیم.......
زمستان در راه استمیخواهم بنشینمکنار دوست داشتنتتاگرم شوماز این خوشبختی ضخیمکه خیلی وقت استبر تن کرده امورج به رجعشق ببافمومحکم گره بزنمچشمهایم را بهنگاه دلنشینتکهمدتهاستدل زمختو سرسختم را دزدیده......
محبوب مناز سقفِ دنیایِ بدونِ شماآبچکه می کندو منزمینی هستم کهاز فرط دلتنگیعطش آغوش دارمنهسیلابِ بغض....
قحطی عشق آمده جانمباید احتکارت کنمدر جغرافیای بن بست دلمهمانجایی کهمدت هاستخاک می خورددر ورودی اش همتار عنکبوت بسته بودمحبوب منقبل دیدار شماکبوتر دلمان به هوای هیچ کسی پرواز نکرده بودبس کههمه رهگذر بودند و عابر ...بمان و ثابت کن کهمی شودعاشق هاعاقل ترین دیوانه های شهر باشند......
این حرارت تابستان را بگذاریدبه حساب این که فصل دوم سالدلش به بودن معشوقه اش گرم است....
می بینی جانمکیوسک های تلفن را که جمع کردنددیگر دوستت دارم هایمان صادقانه رد و بدل نشدما ماندیم و هزاران حرف عاشقانه کهاگر تلفن های همراهمان آنتن نداشتاصلا یادمان می رفتیک نفر هستکه همیشه باید باشد..جایگزین هم نداردمی بینیتکنولوژی چه بلایی سر رابطه هایمان آورده!لطفا یک نفر ما را به گذشته برگرداند......
قرنطینه ات کرده ام در صندوقچه ی دلتنگی هایم!بحران ندیدنت که تمام شوداجازه ی در آغوش گرفتنت را میدهی؟!...