شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
برای او که چشمانش بهار بود پر از شکوفه های سرخ وحشی در دشت سبز خیال به وقت کوچ پرندگان مهاجر برای اوکه لبخندش تجسم رهایی در هجوم ثانیه های بی قرار و تو کوتاه ترین رویای من گاهی بیا از پشت دیوار بلند رویا بامن در خواب و شعر قدم بزنسیما یداللهی...
صفحه ی ۲۱ برای او که چشمانش بهار بود پر از شکوفه های سرخ وحشی در دشت سبز خیال به وقت کوچ پرندگان مهاجر برای اوکه لبخندش تجسم رهایی در هجوم ثانیه های بی قرار و تو کوتاه ترین رویای من گاهی بیا از پشت دیوار بلند رویا بامن در خواب و شعر قدم بزنسیما یداللهی...
تو از کدام کهکشان به بیراهه ی تنهایی ام آمدی که چون خورشیدبه سرزمین سرد کلماتم تابیدی باتو روشنایی را دیدم نور راآغاز راپرواز را دیدم دستانم را گرفتی و منرویش عشق را در تمنای نگاهمان دیدم...
صفحه ی ۴۵ جای تو در شعرانه های من است کنارم جایی میان سبزینه خطوط انگشتانمان این بار حجاب از واژه هایم برداشته ام هیچ نگو بیا نزدیک نزدیک ترسیما یداللهی...
گاهی تورا کنارم حس می کنم و رد عطر به جا مانده از آخرین پیراهنت زیر پوستم هزار انشعاب می شود و واژه هایی را با خود حمل می کند که از سرزمین ماه و قصه گریخته اند من به تو فکر می کنم به تمام جهان سیما یداللهیاز تو می نویسم و دانه های زندگی از انگشتانم می روید سبز می شود و سبزینه ی گیاه امید تمام جهانم را پُر می کند دیوار ها آسمان انگشتان من و قصه ی موهای توسیما یداللهی...
دست هایت را می گیرم از آغوش واژه ها عبورت می دهم حال عطر تو در شعرهایم نفس می کشد سیما یداللهی...
در دور دست ها صدای خنده هایت جهانی ازتو پر شد دستانم درامتداد دستانتشکوفه داد وشبازمن گریخت...
ساعت هایی سردثانیه هایی بی عبورمنو تصویر یک لبخندو آخرین ضربانِ احساسکه زیر هجومِ واژه ها جان دادقول می دهم امشبآخرین سوگواری نبودنتدر شعر هایم باشدفردا که بیایددیگر هیچ ردی از خوددرشعر هایمنخواهی یافتفراموش می شویممکن می شود......
غرقِ توکه می شومزمان را گم می کنموخیالتزیر هجوم واژه هادرهوایِ گرمِ شعر هایمصدها بارسبز می شودومنلحظه هاراعاشقانه ،سخت در آغوش گرفتمکه زندگیهمه اشفریادِ بلندِ آرامشاز نوع زیستندرمسیرچشمان توست....
محبوبِ منبگو با من ...حوالی چشمانتهوا چگونه است؟!به نظر، چون آفتاب داغِ ظهر تابستانتیز و پر هیاهواما من دوست میدارم همه اش فصل بهار باشدابرآلود و خنکبا درختانی پراز شکوفه های ریز صورتیمیان دشت وسیع افکارتتا چشم می رود سبزی باشد و جوانهنور باشد و حالِ خوبُ بویِ خاک باران خوردهومننامت را به تمام گنجشگ های کوچک قلبمیاد داده اماکنون همه ام ،پروازی به بلندای قصه های دور استدر نهایت خیالتکه من از چشمان توبه آسمان رسیده...
جهان کوچک من زیباستمن چون تویی رادارمکه درمیان همهمه ی کلمات و هجومِ خواستنمثل یک ،پیچک سبزبر تنِ یخ زده ی واژه هاریشه دواندی واز کالبدِ جانم ،یک پیاله شوق به پروازرهانیدیومنِ این روزهاعجیب ،درهیاهوی پرواز بر بلندای احساسِ ظریف دخترانه اشرها از هر فکری، یادی،گذر لبخندیپرهیجانچون کودکبا یک بغل شکوفه های زردِ وحشیتمام دنیایش را در دستانِ تودرامتدادِ رویای شیرینشگرم ،بهاریقدم به قدمپرسه میزندو جهانم باتوتعریف ...
کاش میشد برای لحظه ایبگذاری در نگاهِ بی تاب چشمانتغرق شوممثل همان گذشته ها.کاش میشد در هوای عطرِ آغوشتباز هم نفس کشید.هم مسیرِ منبدون تو اینجا ثانیه ها بی عبورند..فرصتی بده ... نرو...
خوبِ مندست احساست را بگیر،تمامش رابرای خودت کنار بگذار،بی خیال عبورِ سایه های توخالی وسرد،درسکوتِ لحظه های بارانیفقط خودت را سخت درآغوش بگیر،بی بهانه،گرم،بهاری...برای خودت شعر بگو...قربان صدقه خودت برو...ترانه ای از نقشِ وهم انگیز یک لبخند...دلواپس نباشفردا هوای دلت افتابی میشودودیگراثری از عروسک های خیمه شب بازی سرگردان،در دنیای دخترانه ات نیست........
رفتم آسمان هارا تماشا کنمچشمانم به هرسوبه هوای بویِ عطرِ توتمام خاطره هارا گشتهبا یک چترکه خیس از سکوتِ باران خورده ی فاصله هاسترفتم باران ها را تماشا کنمسیلِ هجوم قطراتکه بر سرِ تنهایی ام می ریختو مراتا انتهای رویای دستانتعمیقبارها غرق خود می کردتمام خیابانکوچه به کوچهثانیه هاراهر سو به دنبال ردِ عطر نگاهتآزرده دل ،قدم زدماز عمقِ عمیقِ جانمتورا فریاد کردم در اشکچون بغضی فرو خورده و بی کساخر من زیر باران...
احساست می کنمباهمان ردِ لبخندبا همان برق چشمان خرمایی تیره اتبا همان عطرِ تیزِهمیشگیباور کن اینجا کسیمیان بی مرز ترین رویادر عمقِ قصه های هزارو یک شبشهزار و یک شببا تو زندگی می کندمن احساست می کنمدر مجنون ترین حالتِ واژهدرآغوشِ شعردرست مثل همان گذشته ها...