پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هربار عکسی از تو رادر رودخانه غرق می کنمکمی پایین ترجنازه ی عکاسی رااز آب بیرون می کشند...
«معجزه»در نگاه پر از موجم،در نفس آرامم،در خیالم که پر از یاد توست،به تو می اندیشم.نه سالی،نه فصلی،نه ماهی،لیک یک نفس بیشتر می ماندی؛ای کاش!اما تو نشانه بودی،تو معجزه بودی،که یعنی امید وجود دارد.که یعنی عشق وجود دارد.«هیچ»...
«گرداب غم»باز هم تنهایم در این قفس،او نیست.چه بی رحمانه نیست.در افق دور دست زوال می بینم.سخت می گذرد در قفس تن،سخت می گذرد هر نفس.آسمان تیره،دریا غمگین،چشمان من هم.در فراق،تنها می گریم در غروبی که می توانست دل انگیز باشد.پر از نفرت،پر از حیرت.در دل تاریک شب، غم سودا می شود و حسرت.نغمه های درد از ستاره های خاموش می آیند به آواز.دلم راهی برای فرار از این قفس یافته،اما بادهای زمان،مرا به گردابی ناشناخته می کشاند...
«رقص سایه و نور»در چشمان من، افکنده ای غم.گم شده در لحظه های خیالت.چشم انتظار نور تو،من در سایه تاریک هم.سرگردان در جاده ی بی پایان،آشفته، پریشان.نور ماه با رخ تو روشن.من سایه ای در دل تاریک بیابان.چه خواهد شد اگر راهم با خیال نورانی تو شود روشن؟بی درنگ خواهم شکفت،در شبانگاه همچون گلشن.در نگاه تو گویی گم شده ام،در نگاه تو گویی گشودم چکامه ای دیگر از ماه.به راه عشقت پیوسته ام اما،سایه های تاریک هنوز در پیش راه،لیک...
آسمان یک نقاشی ست رنگ احساس من و حس ترنمت یک راز ست رازی ست درآتش که مرا می کشد سمت توحال دست بگذار براین گیسوان پریشان سرددست بگذار که با لالایی تو باز شوند آسمان یک نقاشی یستنقاشی چشمان غزل خوان چو آهو مستت حال باید با پرستوی مهاجر تادم صبح پروازکنمروبه دروازه ی نور رو به چشمان تو که حس پنجه در پنجه ی مهتاب کشیده به رخ زیبایی ات و تو چه زیبایی آخرین نسل اقاقیبا من بگو از روشنی اطلسی برتن خو...
زندانیِ اختیاریمردی که خودش را تمام روزدر یک اتاق زندانی می کنداصلاً دیوانه نیستیا انار متراکمی ست که در پوست خودش جا خوش کرده یا پیاز متورمی ست که لایه لایه پرده برنمی دارد از تنهایی اشدر بیروت مردی را دیدم با پای گچ گرفتهکه از تابوت بیرون نمی پریدپلنگ هم در قفس آهنین تصوّری از آزادی دارددر جنگ تن به تن هر دو پا گذاشتیم به فرارمن از یک طرفمنِ دیگر من از طرف دیگرو شانه به شانه به خانه رسیدیم دقیقاًو من زیر...
(( سرزمین های کشف نشده ))من بهارم را خزان شدموقتی سیب های پاییزیلبخند را از شاخه هایم می چیدندزیر حافظه ی خیس ردپایمبا مرگ هر برگاز درد فریاد زدمکِی زمان کوچ پروانه هایم می رسد؟من تابستانم را قندیل بستمو با دانه دانه ام که از آسمان می ریختآدمک برفی کوچکی شدمکه با هر تابش خورشید روی صورتمدر ژرفای خودقطره قطره نیستی به همراه می بردممن پاییزم را جوانه زدمو با بارش هر قطره بارانکه به خون سبز رنگم می رسیدبه ای...
برگهایت را که از چشمانمدهانمو انگشتانم بیرون زدهمی بوسمقیچی کوچکم را برمی دارمتمامش را هَرَس میکنمشب اماباران به زیر پوستم میزنداز استخوان هایم عبور میکندبه پاهایت می رسدبیشتر قد میکشیخوب میدانمیکی از همین روزهاخواب که بمانمتمامم را بلعیده ایچه کسی خواهد فهمیدکه تو پیچکی شده بودیبه دور رگ های من....
اگر عشقتورا باز نگرداندبه راستیچه چیز باز خواهد گرداند؟جهان، دیگر چیزی برای آمدنت نداردچراکه هستی ِ جهاناز عشق است وهستی ِ عشقاز عشقو آنکه با آواز عشقباز نمی گرددنرفته استمُرده است!...