پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صابر ابر:آدم ها باید یک چیز را درباره خودشان بدانند؛من کجا خوشبختم ..؟!و لزوما، منظور از جا یک مکان جغرافیایی نیست،منظور نقطه لذت زندگیست؛کِی ها و با کی ها و چراهایش مهم است ......
صابر ابر:آدم ها باید یک چیز را درباره خودشان بدانند:من کجا خوشبختم؟و لزوما منظور از جا،مکان جغرافیایی نیست،منظور نقطه لذت زندگیست...!کِی ها و با کی ها و چراهایش مهم است...
ولی به قولِ صابر ابر:خاطره ی خوبِ کسی شو...حتی اگر قرار بر همیشه ماندن نیست،آنی شو که وقتی در ذهنش آمدی،چشمانش تو را لو بدهند......
برای خودتان یک دوست پیدا کنید، یکنفر که تا اَبَد بماند، یکنفر که حالتان، جانتان، یارتان، بد و خوبتان را همه را با هم بخواهد، یک نفر که حالش را بپرسید، خوابش را ببینید.آدم ها باید، غیر از عشق و خانواده، یک نفر را داشته باشند که همه چیزهایی که نمی شود به آن دو قبلی گفت به او گفت!از سردرد های کوچکتان تا غمهای یکساله!یک نفر که تا صبح روبروی هم بنشینید و غرهایتان را بزنید و او گوش کند و شما را با آغوشش گمراه نکند و به وقتش آغوشش را چهار تا...
صابر ابر :خاطره ىِ خوبِ کسى شوحتى اگر قرار بر همیشه ماندن نیستآنی شو که وقتى در ذهنش آمدىچشمانش تو را لو بدهند...
برو گشت هایت را بزن،راه هایت را برو،دست هایت را بگیر،برگردی،چای هم دم کشیده......
یادت نرود ما به هم احتیاج داریم!باور کن...برای رسیدن ها و فرار کردن هابرای ساخته شدن ها و ثبت کردن ها!ما به هم احتیاج داریموگرنه من و تو کی را دوست داشته باشیم؟یا مثلا با کی حالمان خوب شود...من به تو فکر می کنم!به تو احتیاج دارموگرنه دیگر فکر هم نمی کنم...واقعیتش را بخواهی من به دلیل اعتقاد دارم.دلیلِ من تویی!تو را نمیدانم!...
خاطره ی خوبِ کسی شو...حتی اگر قرار بر همیشه ماندن نیست،آنی شو که وقتی در ذهنش آمدی،چشمانش تو را لو بدهند......
برای مادرِ علیبرای مادری که پسرش رفته استبرای مادری که دیگر شبیه به هیچ غمی نیست!مادر در کنارِ بستر فرزند غمگین است اما در سوگ از دست دادنش... تن را متلاشی میکند.شبیه به هیچ غمی!انگار نه اینکه از آن بیشتر هم هست!مادر ِ در غمِ از دست دادنِ فرزند، جانِ مادر از دست رفتن است...بگویید شبتر ازشبجنگتر از جنگمرگتر از مرگبگوییدتاریکتر از تاریکی...مادرِ در غمِ از دست دادنِ فرزند رابگوییدآخرین نورِ آخرین شه...
چه کم!باید فکری کرد..."دوستت دارم"جملهٔ کاملی نیست...سیر نمی کند، کاش...کلمه ها بیشتر بلد بودند......
منتظر نباشتا تو را ببوسمپیش دستی کُن.نمی دانی چه حالی دارد وقتی به چیزی فکر میکنی و اتفاق می افتد.من تمامِ فکر های تو را بوسه کردم......
شِکل دست ها را مرور کنیم، نگرفتن ِ آن ها ما را خواهد کُشت.نبودِ روابط، نداشتنِ احساسات خط های عمیق تری بر جسمِ ما خواهد کشید.اشک نریختن ها بالای سَرِ کسانی که از دست دادیم، دلداری ندیدن ها و نکردن ها برای کسانی که یک نفرِشان رفت، برای همیشه...پدری، پسری، مادری، فرزندی، دوستی...هر که بود و حالا نیست.و همانقدر در خوشی هاآغوش نداشتن ها، در فاصله دو شانه قرار نگرفتن ها برای روزهای مبارکی که بود و گذشت، تولد ها ، پیروزی ها،بازگشت ها...هی...
حتما پیراهنی سفید در زندگی داشته باشید، که لکه ای از یار بر آن بماند ......
گُلی خانم را که از دست دادم،مادربزرگم را، انگار مُردم.سر مزارشوقتی خاک تنش را از چشم ها دور میکردبی اشک خیره بودم و پر نبض!انگار میانِ یک دویدنِ سخت برای نجاتِ کسی جاده ناپدید شده باشد، نبضم می دوید و تنم خواب بود.مات بودم!مبهوت!از دست داده بودم.از دست رفته بود.از میانِ ما...یادم هست مامان آمد کنارم و در گوشم گفت:گریه کن، گریه کُن!انگار کسی پایش را از قفسه سینه ام برداشته باشد، اشک هایم بی صدا روی صورتم پایین آمد.من ...
قرار است از من چه تصویری بماند...وخانه را ترک میکنم!و این تکرارِ هر روز من است....
« چه کرد مهم نیست »«چرا کرد مهم است! » همه«ما» که من هم به همین «ما» تعلق دارم. در فصل های مختلفی از زندگی خیلی چیزها را دوست داشته ایم و نداشته ایم.خوداندیشیدن به اعتقاد کانت اصل بنیادین روشنگری است.او تفکر مستقل و پویا را اصل روشنگری می داند و تفکر مستقل و پویا در گرو آزادی اندیشه است. در بخشی از روشنگری انسان گرایی تعریف می شود که اصالت بشر و توجه به حقوق و آزادی های بشر در هر مقام و جایگاه و منظری را تأیید می کند.این روزها که...
غم نسازیم!آموزش فرهنگ لزومن کارِ فرهنگی کردن نیست،نوشتن و خواندن و ساختن و غیره، گاهی زندگی در شرایط خاص و رعایتِ یک اصولِ مشخص نهایت ترویج فرهنگ است.همان اوایلی که خبرِ شیوع کرونا بیش از پیش شد و در ایران و تهران باقی شهرها هر روز آمارها افزایش پیدا میکرد، به این فکر می کردم که یک ویروس کوچک ِ نا اهل تمام شهر را به هم زده!اینبار نه کسی قدرت دستگیری دارد نه کُشتن، نه با خواهش می رود نه با زور! همه جای دنیا هم همین است! از شمال تا جنوب، شر...
عزیزم سلاماین روزها تا دیروقت در تخت فکر می کنم ، دروغ گفتم اگر بگویم فقط به تو!اما در فکرهایم تو هم هستی.تو هستی، همه جا .دیروز تا در خانه را باز کردم و از آن همه شلوغی پرت شدم در خانه و خنکی کولر آبی خورد در صورتم فهمیدم هنوز هم خوشبختم.عزیزِ من هی یادم می رود قرار بود چه بنویسم! برای تو می نویسم و هر بار هزار چیزِ دیگر می گویم غیر از آن که باید بگویم.عزیزِ من این روزها دارد با من کاری می کند که از من برای تو چیزی باقی نماند، اما ...
کنارِ میز نشسته ام ، چنگالم را تا انتها می برم داخل گوشتِ پاستا، دهانم را باز می کنم و پاستای آغشته به روغن زیتون را می بلعم!می جوم، مزه می کنم، تک تک، نمک، روغن زیتون، سیر، ریحان، دانه کاج ، به مزه ها فکر می کنم ، تفکیک می کنم و قورت می دهم .و دوباره و تکرار...چه چیزی من را از این لذت دور می کند؟! چقدر از این کاسه را باید بخورم؟ چقدر کافی ست؟ چقدر طول می کشد تا این وعده را هضم کنم؟چرا باید به اندازه بخورم؟ چقدر احتمال دارد این لذت را بال...
رومینازدوده و صیقل کرده شده و جلا داده، پاک و پاکیزه کردهرومینا خدای طبیعت و سرسبزی ...سر سبز!سَرِ سبز...در قدیم به مکان های سرسبز و حاصل خیز و پر بار رومینا می گفتند.و خدا را بابت رومینا ستایش می کردند.و حالا و امروز رومینا نامی ست که بابت «دوستت دارم» بسترش سرخ میشود.آنقدر خبر را از صبح در سرم مرور کردم ، آنقدر از صدای لبه داس به پوستِ دختری که «دوستت دارم» را بلد بود به خود پیچیدم.آنقدر نفس حبس کردم و چشم بستم و صدای قلبم را ...
چند روز است ، آب انبار خانه را مرمت میکنم، یک اوس احمد دارم که وقتی با آدم حرف میزند ، چشمِ آدم را نگاه میکند، همان چیزی که صداقت گفت و گو را برایم قطعی میکند.یک تکه کلام دارد که عجیب احساسِ زندگی را در من تازه میکند.«نگران نباش »امروز صبح بیدار که شدم هنوز نیامده بود، داشتم صبحانه را روبراه میکردم، که صدای در آمداوس احمد رسیده بود.حرف زدیم و صبحانه خوردیم و باران هم میبارید...هر چه از پایین و کارهای آب خانه گفتم فقط گفت: ن...
جهان جای عجیبی است ! اینجا ایران استکشوری که در آن بچه ها در دبستان زبان های مختلف را میآموزند ، به آن ها هر روز صبح یک لیوان شیر و یک لقمه از نان سنگک با خامه و عسل میدهند، بچه ها باید صبح ها شعر های حافظ و سعدی را مرور کنند.مادرها امکان ندارد نگران بچه ها باشند، هر فرزندی تا از خانه خارج شود ، هزاری هم که نخواهد به بهترین و سلامت ترین شکل به خانه بازمیگردد...اینجا پدرها با حقوق های بازنشستگی پادشاهی می کنند و سرشان بابتِ آمد و رفت م...
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست...
رسالتِ ما چیست؟دانستن جواب، شروع نیکبختیست...
اشکهایی که دیده نمی شوند از اشکهایی که دیده می شوند تلخترند، خطرناکترند،غم انگیزترند و نابودکننده تر.آنها یی که دیده می شوند سرازیر می شوند، پاک می شوند و لای دستمالهای کاغذی بازیافت می شوند .اما اشکهایی که حبس می شوند، تکه ای از شما را تخریب می کنند، سقف های باران خورده را مرور کنید، پشت بامهایی که آبچکان هایشان گرفته!دیر یا زود راه باز می کنند. گاهی مسیری پیدا می شود که ما به آن بهانه می گوییم و گاهی هم، گوشه ای نم میزنند...اگر کسی را...
مردمانی لای موج های آب در آتش میسوزند ، مادری،فرزند بی جانش را میبیند و ما خیابان های شهر را راه میرویم یا میرانیم وبه هم خبر می دهیم از هم، شام کجایی؟ تلگرام رفع فیلتر شد!دلمان از دریا گرفته که زورش به آتش نمیرسد،حواسمان به خودمان نیست.چه ترسناکیم ما !...
دیشب با سارا در جاده میراندیم و گپ میزدیم، حرف از قبلترها شد، همین ده سال پیش، اینکه چه چیزهای عجیب و کوچکی ذهنمان را ورق میزد، همین که چنتایی باشیم که کنار هم معاشرت آرام کنیم و شب را صبح و خوش باشیم.به خدا، فقط خوش باشیم.رسیدیم به مریم ، او هم از همان رفقای دور است ، حالا بچه دارد و من دیشب چند ساعتی با رادین کیف کردم و یادم رفت چقدر خستهام.حرف زدیم ، شام خوردیم و من و سارا برگشتیم به سمت تهران.رفاقتمان پانزده ساله شده، چند نفری هس...
دستش و تکیه داده بود به گاز و بهمن میکشید، صدای النگوهاش با پوک های سیگار میپیچید تو آشپزخونه،تو تابه کباب لقمه های ظهر روی نون با جعفری و کره گرم میشدن، هنوز هوا گرم بود، صدای پنکه از سالن خونه میاومد تو آشپزخونه ، من سیر له میکردم که بریزیم لای پلو، ثریا تو اتاق دراز کشیده بود .از پنجره نور ماشینها که رد میشدن پیدا بود، موبایل رو کانتر بود و یه سلکشنی پلی شده بود که توش ، همه چی بود، گوگوش و ابی و داریوش، یهو یه جز که معلوم نبود اون وس...
به آن چه میخواهی فکر کن ، همه چیز آرام واقعی می شود، تصور ما دنیای قبل از واقعیت است، بهترین را برای خودت بساز، آن تکه ناب که دست خیلی ها با آن نمیرسد، آن تکه خصوصی و خلوت را تصور کن که بیپروا در چله چرخیدن از خوشی غرق شده ای......
گر تو زندگی کردی و هستی و اگر تو با تمام امیدت ، برای سلامت آن چیزی که خواستی ایستادی، زندگیمن شوخیست!من تو را بر دیوار اتاق میکوبم تا یادم باشد زندگی بیتعریف نیست...زندگی، بعد از حرفهاست، بعد از تنهاییهاست،بعد از تکرار هاست، بعد از غمهاست، بعد از درد هاست...زندگی بعد از تجاوزهاست....تو مثل ماه شدی برای زمین، درخشان...
صبحِ زود بودزنی روی سنگفرش خیابانی در برلین گَردِ باران را روی صورتش تحمل می کرد و تیزی چوبدستش را به زمین میکوبید و میرفت.تنها بود.همه آدمهای تنها در تمام شهر های جهان شبیه به هماند، پر از سکوت، با چشمهای تر، مسیر های تکراری، تنهای سرد و لب های خشکی که سالهاست کسی آن ها را تر نکرده.پاییز آبرو میبرد...برای همین خودش این همه بیپروا تن را هر روز لُختتر می کند.یک «تو» باید باشد که وقتی در شهر فکرش را می کنی ، تنت، لبت ، نگ...
به مادرم گفتم :حال مردم خوب نیستمادرم پای پنجره گلدان را آب میداد، گفت:یک چیز در ما دارد کم می شود، که نباید گذاشت، خطرناکترین بیماری ، از دست دادن لذت زندگیست، شور برای بیدار شدن و کندن و رفتن و ساختن، وقتی همه چیز به سمت ناامیدیست ، یک چیز درمان است...نشاط، به اندازه خودت و اوگفتم: از کجا؟سکوت کرد ، نگاهش را چرخاند سمت من :از فاصله غم ها باید استفاده کرد تا قوی شد، کم کم درست میشود...هیچ افسردهای نیست که یک بار در ماه نخن...
زمان فاصله ای که دستت به او نمیرسد!میبرد،نمیپرسد!و تنها کسیست که تو را نمیبخشد!نمیتواند ببخشد...رد می شود و تو مدام دستت در سایهاش میچرخد که بماندکه نرو !اما ......
هر داستانی روزی زائیده می شود ، کسانی را در خود میکشد، قدرتمند میکند، عاشق میکند، قهرمان میکند و ...و در آخر تمام می شود...و داستانی دیگر!ما آدم ها باید حواسمان باشد ، خودمان را در داستان های دیگران پیدا نکنیم.وگرنه تمام مان می کنند...
تنهایى بد نیست،اما خوب هم نیست،تنهایى همه چیز را در دراز مدت بى دلیل مهم مى کند.تنهایى باردار است و مدام در حال زایمان، وسواس، نفرت، خشم، اما بچه هاى خوب هم زیاد دارد، آرامش، سکوت، فکر، حتى بچه خوب ها در تنهایى من بیشترند...اما وقتی یک نفر که تنهاییش را با شما نصف کند، نعمت بزرگى ست!یک نفر باید باشد که در زندگى کنارتان باشد، اما تنهاییتان را از دست تان نگیرد!...