متن نوشته های زهرا ایمن زاده(روشن)
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوشته های زهرا ایمن زاده(روشن)
این روزها ،همدیگر را محکم تر به آغوش بکشیم.
جنگ سیاهی اش را بر دلهایمان نشانده،اما گرمای آغوش ها، هنوز پناهگاه امنی است.
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مهربانی... چه واژهی سبکی! انگار پرِ پَرِ پروانهست. یه چیزی تو مایههای نوازش نسیم روی گونه، یا مثلاً خنکای شبنم صبحگاهی روی برگ گل. اما تهش، یه کولهبار سنگین از آرامش و امید با خودش داره.
فکر کن تو یه روز خاکستری، یه روزی که آسمونش دلش گرفته...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گاهی به روزمرگیهایم فکر میکنم، همین سادگیهای بیپایانی که گاهی قدرشان را نمیدانم.
به عطر خوش چایی هلدار، که با عطر ملایم و گرمش،در هوای کمکم تاریک شب، آرامش را در دلم میریزد.
به نوازش نسیم روی گونههایم، وقتی آفتاب غروب کمرنگ میشود و جهان به آرامی خواب میرود....
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم، چقدر خوبه که یه کم قدیمی باشیم.
همیشه از خودم میپرسم چرا انقدر چیزای قدیمی رو دوس دارم.
حتی آدمای قدیمی رو هم خیلی دوس دارم، باورت میشه؟
آهنگای قدیمی که آدم رو میبره به یه دنیای دیگه،
زندگیهای قدیمی که ساده و بیریا...
🌼داستان کوتاه خانه خاطرات🌼
خورشید کمجانِ غروب، درست افتاده بود روی دیوار نمکشیده و رنگ و رو رفتهی حیاط. حاج علی، عینکش را گذاشت روی بینیاش و خیره شد به یاسهای پیچیده دور حیاط. عطرشان، با بوی خاک بارانخوردهی حیاط قاطی شده بود و هوش از سرش میبرد. یادِ زنش...
روزانه به داشتههایت فکر کن. به اون چیزایی که شاید توی شلوغی روزمره، یه ذره نادیدشون میگیری. به گرمای خورشید صبحگاهی، به طعم قهوهی تلخ و دلچسب، به صدای خندهی بچهها، به لبخند مهربون همسایه، به سلامتیِ خودت و عزیزانت. یه نگاهِ عمیق و سپاسگزارانه به این نعمتها بنداز. این...
چقدر طبیعیه که گاهی حوصله خودتو هم نداشته باشی. خسته بشی، دلت تنگ بشه، و فقط بخوای در سکوت خودت غرق بشی. اینها همه بخشهایی از سفر زندگی ما هستن. لحظههایی که باید به خودمون اجازه بدیم باشیم، بدون سرزنش و قضاوت. چون دقیقا همین لحظههاست که میتونیم عمیقتر از...
نجیب بودن در عصر غوغای نانجیبی چقدر ارزشمنده، اصیل بودن در این زمانه، همرنگ نشدن به هر قیمتی... مثل روشن کردن چراغی است در دل تاریکی. نه فقط یک چراغ، بلکه فانوسی دریایی که راه را به گمگشتگان نشان میدهد. در روزگاری که ریا و تزویر سکه رایج بازار شده،...
«عشق، یعنی خدارو توی چیزهای کوچیک پیدا کردن، همون جاهایی که شاید بقیه نبینن. یعنی خدا رو تو چهرهی هر موجودی دیدن، از یه گلبرگ لطیف گرفته تا یه درخت تنومند.
یعنی با تمام وجود زندگی رو حس کردن، جوری که هر سلول بدنت پر از شور و شوق بشه....
ولی من آدمارو هیچوقت برای منفعتشون دوس نداشتم
تو عشق ورزی به آدما به این نگاه نمیکنم که کی چقدر برام میصرفه
ولی به قلبشون خیلی توجه میکنم .تو انتخاب آدما مترو میزارم دور قلبشون.قلبشونو لمس میکنم ،محبتشونو، وجدانشونو خیلی سبک سنگین میکنم.
شاید برای همینه که این روزا دورم...
ایران من، ای بوم زخمی من، ای کهنه سرزمین،
در هر درد و هر داغت🖤، سربلندی را میبینم🌱🍀
مادرم ایران، تو سبز خواهی ماند🌱🍀
و اما خدا دلهای پاک را مینشاند کنار خودش، چون این دلها، محلی برای پذیرش مهر و رحمت بیکران او هستند. دلهایی که از نفرت و کینه دورند، و همواره در جستوجوی راه نجات و عشقاند. خدا به این دلهای پاک نگاه میکند و آنها را محبوبترین بندگان خویش میداند....
ببین، انرژی مثبت بودن برای آدما چقدر قشنگه! یه لبخند ساده میتونه دنیای یه نفرو زیر و رو کنه. تصور کن تو یه روز پر از استرس و گرفتاری، یه نفر با یه لبخند صمیمی بهت نگاه کنه و بگه: "روزت بخیر!" چقدر حس خوبی بهت دست میده؟ انگار یه...
تماشای قد کشیدن آدما برام خیلی لذتبخشِ. مثل دیدن شکوفهدادن یه گلِ تازه. هر قدمی که برمیدارن، هر لبخندِ کوچیکی که میزنن، هر بار که با اعتماد به نفس بیشتری حرف میزنن، یه حسِ فوقالعادهای رو توی وجودم زنده میکنه. یه حسِ امید به آینده و یه حسِ قدردانی از...
مردان سرزمین من،
سایههای خستهای هستند که گاهی فراموش میشوند.
نه در تقابل با زنان، که در همراهی با آنان
همراهانی که خود نیز اسیر سنتهای سنگیناند.
نیازشان به مهر، نه انکار مهرورزی زنان که
یادآوری است از این حقیقت ساده:
"انسانیت مشترکمان گاهی زیر بار 'بایدها' له میشود"
چه...
نگاهش به آینه افتاد. صورت، دیگر آن طراوت جوانی را نداشت. خطوط، مثل رد پای زمان، روی صورتش جا خوش کرده بودند؛ هر خط، انگار یک خاطره بود، یک خنده، یک شب بیداری. موهایش هم دیگر سیاهیِ سابق را نداشتند؛ رشتههای سفید لابهلایشان خودنمایی میکرد. دستها، همانها که یک روز...
"گاهی بد نیست کمی دل به ندای قلب سپرد، حتی اگر خرد، خلاف آن حکم کند. گویی تمرینی است برای رهایی از بند عادتها و ترسهای بیهوده. بگذاریم قلبمان مسیر را روشن کند، مهم نیست اگر راه، ناهموار و غریب بنماید. شاید در انتهای همین راهِ پرپیچوخم، گنجی نهفته باشد...
به نقشهای قالی خیره شده بود. قالی، رفیق چندین سالهاش بود، همدمی که سکوتِ اتاق را با رنگها و نقشهایش پر کرده بود. در افکارش غرق شده بود، و به هنری که، به جز در چشم او، به آن بها داده نمیشد، میاندیشید. با خود زمزمه میکرد: «ای کاش قالیبافی...
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
شده یه وقتایی حس کنی خدا درست چسبیده بهت؟
شده هر قدمی که برمیداری، حضورش رو بالای سرت، روبروت، پشت سرت، تو کل زندگیت حس کنی؟
شده تو اوج عصبانیت، یهو یادش بیفتی و آتیشت خاموش شه؟
شده تا مرز انجام یه کار بد بری، ولی یهو به خاطر...
و آدمی گاهی طغیان میکند بر علیه صبر، انگار که روحش، طاقتِ این حجم از سکون را ندارد. یک جور بیقراریِ دوستداشتنی... مثل دانهای که در دلِ خاک، تابِ ماندن ندارد و سر به شورش برمیدارد؛ میخواهد جوانه بزند، سبز شود، حتی اگر بداند که باد و باران در کمیناند....