جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
تابستانابرها دستشان خالی است آفتابی نمی شوند...
چشم سیاه ابرو سیاه خال سیاه انگار توراشب آفریده است خدا....
خراش دردناکی بود بر چهره ی زمین آسمان خراش...
قار قارنفرین کلاغتنهایی مترسکمیان گندم زار....
چقدر عاشقان تقلبی زیاد شده اند ؛ آنان که هوس را بجای عشق درآغوش کشیده اند...
در بند دریاباران نیستقطره ایکه می داندنمی داندبه کجاخواهد رفت...
بغضمی فشاردگلوی دیوار راهنوزبوی باروت میدهدناله های خرمشهر......
گاهی چنان خسته جانیم ؛ که جان دادن ؛ هم کار سختی ست...
مسافران شب راهی سفرند ؛ سفری رو به سحر...
وجدانیسفید دارددستان پینه بسته حقیقت...
جا ماندهرد نگاهمبر ماه ِ برکه ی آرزوها...
برق انداختبارانسنگ فرش دلم راوقتی شنیدبوی آمدنت...
بوسه کاشتمدر گندمزارعشقخسیس بودخوشه چین...
هوای دلم را داشته باشوقتیزیربارانقدم می زنیوخیابان های زیادی درازدحام زیباییتزیر دست و پا له می شوند !...
به زانو کشیدشب راشب هایقدر...
دستانم هیچوقت دروغ نمی گویندوقتیتنهایی ام را در آغوش می کشمچقدر نزدیک استطعم تلخ وگزنده یخالی بودناز تو...
چشم به راهندمسافراندر ایستگاه عشقبه انتظار...
یک پنجره لبریز از انتظارچند دیوار بغض گرفتهگلدانی فراموش شدهدر کنج اتاقشعری ناتماموشاعری مچاله در تنهایی خویشتمام دار و ندار خانه استبی حضورتو !...
باراندلتنگی هایِ ابری بودکه گم شدوهرگزراه خانه راپیدا نکرد...
بی شعور استبال پرواز.گنجشک دل...
روزیا شبهر دو زیباستدر چشم خدا...
تمامِ کوچه های دلممنتهی میشود به توتو در تمامِ منی و من ولیهمیشه تنهایم...
هیچ کس نمی دانستکه این زندراین سالهاچه کشیدآرام شکست وبه اندوه عشق رسید...
لذت دنیا کم نبوداگر غم نبود....تهی از زندگیبا خیال توزنده ام...بی تردید آرزوی منیدل زندهبه امید دیدارتمی گذرانم ثانیه های مرده را...
بنشینپای گهواره ی دل شایدتاب بیاورد زندگیدرمقابل چشمانتدست وپا نزنممرداب آرزو را...
تنی به آب شعر زدمشُر...شُراشک...
بعدِ تو نیازی به گور نیستخاک بر سرِ آروزهایم کرده ای...
قهوه اگر تلخ استچه انتظار بیهوده ای ستشیرین کامی فال را...
خاطراتِ نگاهِ شیرینیادگارِ چشمانِ عسلی...
هزار شانه داردفرشی که موهایش کوتاه است...
چین و چروکِ چهره امامضای دستِ روزگار...
انتظارتکلیف آدینه ها...
گاهی لحظه ای اندیشیدن به «تو»سفری می شود طولانی ترین...
شکنجه ها هممدرن شده اندهر چه میگویم نمی شنوند....
می شود میهمان تابستان بودو از دستانِ آفتاب فنجانی گرمی سرکشیدمیشود با لباس خزانچشم در چشم پاییز گذشتمیشود روی چمن های یخیِ زمستان پابرهنه قدم زدو تنها با «تو»و به بهاری چون «تو» رسیدمی شود......
حوصله سکوتاگر سر رفت!چاره دگر فریاد است...
سرکه و سیر نمی خواهدهفت سینِ بی تودلمخودش می جوشد...
سر به هوا می شود دلمهر وقتهوایت می زند به سرم...
با پرواز سازگار سیمرغآنآسمان به سپیدی می رسدو برچیده می شودبساط این شب درازکه به چله نشسته است...
گلدان قفسی ستکه از یاد گلهامی برد پرواز را...
یلدایِ طولانیِ تنهایی زخمِ چاقویِ غمبه هندوانه ی سفیدِ دل نه کسی آمد نه رفت...
دمنوشِ هر لحظه امفنجان-فنجان یادِ تو...
پیوند می زندبهار من رابه برف زمستانی که بر سرش نشسته استمادر...
در خیالاتمبا خیالت !غزل به غزلاز بوسه سرودم ....
پایان تلخغصه های قصه مادرفرشته ی مرگ...
هق هق بالشخوابِگونه های بی مادر...
سربه شانه ی جادهدر آغوش گرفت مرگ راعاشقی که معشوقشاز راه بدر شده بود...
قسمبه علف های زیر پایمکه بهار آمدنتهرگز نیامد...
آنقدر زیباستسکوتِ چشمانتکه پلک هایم…بلا تکلیف می شوند...
از چکه چکه ی اشکِ فراققندیل بسته استغار سردِ دلتنگی ام...