دست بردم به دعا تا غم دل ناله کنم غم دل داد سخن درد تو را چاره کنم فیروزه سمیعی
چون چاره رفتنست بناچار می رویم
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
تو نمیدانی چقدر قوی هستی، تا زمانی که قوی بودن تنها چاره تو باشد.
تو را نشد که برگردانم پروردگارا به جایگزینیِ این دل چاره کن...
حوصله سکوت اگر سر رفت! چاره دگر فریاد است
به جز بیچارگی، عاشق ندارد چاره ی دیگر....
بهار بهانه است ! خبر از آمدنت که باشد درختان چاره ای جز شکوفه زدن ندارند
ذلت کش هزار خیالیم و چاره نیست لعنت به وضع دور ز دلدار زیستن ...
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست .
دل چاره ندارد جز سکوت... و چه طعم شوری دارد سکوتی را که نمیشود فریاد زد!
اومدنت مبارک فرشته آسمونی چاره آرامشمو فقط تویی که میدونی
دلم یک زمستان سخت میخواهد یک برف یک کولاک به وسعت تاریخ که ببارد که ببارد که ببارد و تمام راهها بسته شوند و تو چاره ای جز ماندن نداشته باشی و بمانی …
تو چاره ی تمام حال های بد منی ... !
چاره دردهایت اغوش من است بگذار کمی به زبان بوسه حرف بزنیم ...
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟
گر چاره تویی بیچاره منم جآنا
خنده چاره اش پول بود/که ما نداشتیم/ از فردا خودمان را به دیوانگی زدیم و الان سالهاست مفت مفت میخندیم