یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
...پناهم بده به مرز آغوشتزمستان است و دلم هوای بهار میخواهد...
من از دنیا نمی خواهم مگر گرمای آغوشت .حجت اله حبیبی...
به جهنمبگذار در آغوشتبسوزم...
عطر آغوشترازِ نفسهایَموچشمهایتشروعِ عاشقانه هایم....
آغوشتهر چهار فصل"تابستان" است......
شبیه قایق سرگشته ای رهایم کن میان تنگه ی جغرافیای آغوشت...
نام دیگر توجادوگر قرن استوقتی اینگونه مراغیب می کنیدر آغوشت......
بی خیالسرمای زمستانآغوشت چهار فصلبهار من است.......
چقدر به هم می آییممثل همین آغوشتبه دستانم......
دلباز ترینکوچه ی دنیاستبن بستآغوشت ......
نام دیگر توجادوگر قرن استوقتی اینگونه مرا ..غیب می کنی در آغوشت!!...
امروز عجیب هوس کرده ام در آغوشت ..."مرداد" را مزه کنم.! ...
آغوشتامن ترین پناهگاه من است بازوانت را به تن هیچ غریبه ای نسپار...
آغوشت همانند جنگ ویتنام استهرکه رفتیا برنگشت،یا اگر برگشت دیوانه بود...
همچون آفتاببر شاخه ی گیلاس تنم بتابتا در اردیبهشت آغوشتشکوفه دهم......
در آغوشت نفس هایمپراز موسیقی عشق اند......
در آغوشت می میرمتو قبرم را تنگ تر کن...
تمام جغرافیای سرزمین منفاصله میان فلات آغوشتو پهنه ی خیالم است...
بکش مرا در آغوشتاز بهشتداشتن همین چند وجبشبرایم کافیست...
آغوشت فصل نمی شناسدهمیشه گرم است......
ندارم خواب آرامی مگر در کنج آغوشتبیا درمان بکن این شب نخوابی های دائم را...
جناب شعرهای من حواست هست دلتنگمبرای حجم آغوشت تمام عمر می جنگم...
قرنطینه کن مرا در آغوشتاین روز ها شدید نیازمند توام...
آغوشت به من جان تازه میدهد دلبر جان...
میخواهم آغوشت را به عنوانِ امن ترین جایِ جهان به ثبت برسانم...
بگفتم دوستم داری؟ ببستی هر دو چشمانتسپس وا کردی آغوشت که من دیوانه ات گشتم...
تویی که دفع شود صد بلا در آغوشتبیا که گریه کنم بیصدا در آغوشت......
مخدّر دارد آن چشمت، خمارم می کند گاهیمسکّن دارد آغوشت، مگر محصول خشخاشی؟...
شبیه معجزهها اتفاق میافتدجنونِ آنیِ دیوانهها در آغوشت...
و عشق درد است که مرهمش در میان بازوان توست مرا بخوان به امن آغوشت ای رویای عاشقانه هایم...
هوای آغوشت دیوانه ام میکندموهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرندکاش لااقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابملالایی ها پیشکش...
فهمیدن آغوشتشکوفه ای را بیدار میکند از خواب زمستانیو این غنچه ی زیبا،با تو به بهار می اندیشد ر م ع م ا م ت▶️...
قلب مسیح رابه صلیب می کشدیهودای چشمانتعروج روح سرکش مندر اسمان آغوشت...
گفته بودم وقتی که از آغوشت دورمغربت برای من تعریف می شود!گفته بودموقتی بوی عطر تورا ندارمدرد برای من تعریف می شود......
بخوان به معراج آغوشت مرا،که سرزمین این کولی،از مرز نفس های تو آغاز می شود…...
و در معراجِ آغوشت،پر از حالِ خوشایندم...
برای من که به کم قانعم، همین کافیست که زندگی کنم از ابتدا در آغوشت......
مذاکره فقط با چشات توافق فقط با آغوشت...!...
ربوده قلب مرا، مایه ی تعجب نیستاگر که کشف شود کهربا در آغوشت.......
شب زیباترین ترانه می شود،وقتی ..آغوشت را به من میسپاری،و مرا در بستر گرم آغوشتمی فشاری...!...
اغوشت...علم رازیرسوال می برد...انقدرارومم می کندکه هیچ مسکنی جایش را نمیگیرد..!...