پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق بعد از تو تا همیشه ، این قصّه ناتمام است...
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید...
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرابه سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی...
بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟ یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است...
مى خواست عشق را بِچِشاند به کامِ خلق با طعمِ شیر و شَهد و شکر، "مادر" آفرید...
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیرمن زنده ام به مهر تو ای مهربان من!...
سودای دلنشین نخستین و آخرینعمرم گذشته است و توام در سری هنوز...
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه...
قسم به چشم تو ، که کور باد چشمانم اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم...
اَلا که از همگانت عزیزتر دارمشکسته باد دلم گر دل از تو بردارم...
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست...
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کسهر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست...
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم...
برای دیدن آن خوب،آن خجسته ی مطلوب،چقدر باید از این روزهای بد بشمارم؟....
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشمتمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود...
شُست باران همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده غمت بر دل بارانی من؟!...
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتیبه خواب بودم و از دست دادمت، افسوس...
بر که خواهى بست دل را چون ز من برداشتی۰۰۰...
آغوش تو ای دوست درِ باغِ بهشت است......
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دارمستی ات با بغلت هر دو گناهش با من...
تو بخواه تا بسویت ز هوا سبک تر آیم......
چشمی به تخت و پخت ندارم، مرا بس استیک صندلی برای نشستن کنار تو...
این سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس ِ مهربان توست...
گر چه به شعله میکشی قلب مرا به عشوهاتبر دو جهان نمیدهم یک سر تار موی تو ......
چه سرنوشت غمانگیزی که کِرم کوچک ابریشمتمامِ عمر قفس میبافت ولی به فکرِ پریدن بود...
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس استیک صندلی برای نشستن کنار تو...
به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بودچه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد...
چون موریانه، بیشۀ ما را ز ریشه خوردکاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد...
درون آینه ی رو به رو چه میبینیتو ترجمان جهانی بگو چه میبینیتویی برابر تو چشم در برابر چشمدر آن دو چشم پر از گفت و گو چه میبینی......
دلم در دست او گیر است خودم از دست او دلگیرعجب دنیای بی رحمی دلم گیر است و دلگیرم...
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروزوز آنچه مینامند فردا، ناامیدم...
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایمچراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم...
چراغ از خنده ات گیرم که راه صبح بگشایم...
معشوق من بعد از تو جایت...هم چنان خالیست...خالیست جایت در دلم... تا جاودان خالیست......
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟...
یاد تو می وزد ولی / بی خبرم ز جای تو...
تقویم را معطل پاییز کرده است/ در من مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو...