سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دلم گرفته و میلی به اجتماع ندارمشبیه سایه ی ظهرم که ارتفاع ندارم...
هیچکس در روز سختی در کنار من نماند سایه هم تا بر زمین خوردم مرا تنها گذاشت...
چنان دل بسته ام کردیکه با چشم خودم دیدمخودم می رفتم اماسایه ام با من نمی آمد!...
لطف بزرگ خورشیدگرما نیستسایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد......
آدمها مثل سایه اند ازشون فرار کنی دنبالت میدوند دنبالشان که بدویی ازت فرار میکنن...
همسایه ی دیوار به دیوار نخواهمتو سایه ی همراه به دیدار دلم باش...
خالی میکنن پشتتو حتی سایه ها!...
خورشیدمطلوع که میکنی سایه ای میشومدرکنارت...
گلزار نگاهتبر سرابِ بیابانهای سوزانِ دلسایه افکندهست...
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور توچنان برافروخته ام می داردکه سایه ام حتی زمین را می سوزاند.بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم....
وقتی رفیقی غیرِ سایه پا به پامون نیستوقتی تصور کردنِ خوشبختی آسون نیست .باید چه جوری جاده های رفته رُ برگشت؟باید کجای زندگی دنبالِ رویا گَشت؟...
نه هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر اغوشت بگیری ! ....
یکی یکی هرس شد/ انار/ لب وگونههای سایه خون...
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار...
هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر آغوشت بگیری......
پدر همان کسی استهرگز سایه منت مهرش راحتی در نگاهش ندیدم...
سایهام عاشق سایهات شدهمیخواستم ببینم آیا میتوانیم همسایه شویم؟...
و بیابانزیر سایه ی درختو سار کوچکیغنوده بر رویای آسمان...