دلم گرفته و میلی به اجتماع ندارم شبیه سایه ی ظهرم که ارتفاع ندارم
هیچکس در روز سختی در کنار من نماند سایه هم تا بر زمین خوردم مرا تنها گذاشت
چنان دل بسته ام کردی که با چشم خودم دیدم خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد!
لطف بزرگ خورشید گرما نیست سایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد...
آدمها مثل سایه اند ازشون فرار کنی دنبالت میدوند دنبالشان که بدویی ازت فرار میکنن
همسایه ی دیوار به دیوار نخواهم تو سایه ی همراه به دیدار دلم باش
خالی میکنن پشتتو حتی سایه ها!
خورشیدم طلوع که میکنی سایه ای میشوم درکنارت
گلزار نگاهت بر سرابِ بیابانهای سوزانِ دل سایه افکندهست
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور تو چنان برافروخته ام می دارد که سایه ام حتی زمین را می سوزاند. بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم.
وقتی رفیقی غیرِ سایه پا به پامون نیست وقتی تصور کردنِ خوشبختی آسون نیست . باید چه جوری جاده های رفته رُ برگشت؟ باید کجای زندگی دنبالِ رویا گَشت؟
نه هرگز نفرینت نمی کنم فقط می خواهم آنقدر سرو شوم که تو حتی نتوانی سایه مرا در اغوشت بگیری ! .
یکی یکی هرس شد/ انار/ لب وگونههای سایه خون
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار
هرگز نفرینت نمی کنم فقط می خواهم آنقدر سرو شوم که تو حتی نتوانی سایه مرا در آغوشت بگیری...
پدر همان کسی است هرگز سایه منت مهرش را حتی در نگاهش ندیدم
سایهام عاشق سایهات شده میخواستم ببینم آیا میتوانیم همسایه شویم؟
و بیابان زیر سایه ی درخت و سار کوچکی غنوده بر رویای آسمان