سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم...
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبحهمیشه سوی رهت چشم انتظار من است...
خواب و خیالی پوچ و خالی این زندگانی بود و بگذشت...
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی...
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولییاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز...
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح...
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای...
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی...
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟...
می خواهمتکه خواستنی تر ز هر کسی؛کو واژه ایکه ساده تر از این بیان کنم...؟!!...
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟...
اگرچه باز نبینم به خود کنار تو راعزیز میشمرم عشق یادگار تو را ......
بگذار در بزرگی ِ این منجلاب یأسدنیای من به کوچکی انزوا شود...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکنددیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند...
قصه اینجاستکه شب بود و هوا ریخت به هممن چنان درد کشیدمکه خدا ریخت بهم......